#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_140

من اینجا اومدم تا ازتون امشب یه دلیل بخوام..به نظر شما ایا من پسری هستم که لیاقت خوشبخت کردن دخترتون رو ندارم؟ایا سنم برای ازدواج مناسب نیست؟یا شرایطش رو ندارم؟برام مهمِ..میدونم برای شماهم اینده دخترتون انقدری مهمِ که ازش سرسری رد نشین.. بالاخره به حرف اومد:

-هیچ کدوم پسر...هیچ کدوم نیست..فقط دست از سر دختر منو زندگیش بردار..

تمام این مدت به چشمام زل زده بود!انگار که هیپنوتیزم شده باشه...

-یعنی چی؟اقای نکوهش یه جواب قانع کننده بهم بدین لطفا..درک کنین خواهشا.. یدفعه جوش اورد:

-چی سخته برات؟هان؟چیو درک نمیکنی؟دارم رک و پوست کنده بهت میگم پاتو از زندگی ما بکش بیرون. چرا نمیفهمی؟

-اروم باشین خواهش میکنم... جناب درک کنین برای من سخته..من هانارو تا سر حد مرگ دوست دارم...تنها امید من اینه که اونو تو سر کلاسای مشترکمون ببینم...که اونم متاسفانه ممکن نیست..چند وقته نمیاد...امروز هم نیومد ..حتی خانوادم هم از من شاکی بودن که چرا بهشون توجه نمیکنم.. خواهرم بیشتر از مادرم ازم شاکی بود..میگفت تو به اطرافیانت توجه نداری..!

همونجور خیره تو چشمام با لحن ارومی زمزمه کرد: فرنوش؟

بقیه حرفم تو دهنم ماسید...!این بار من متعجب و سرگردون به چشماش خیره شده بودم ...! فرنوش؟پدر هانا؟ پدر هانا فرنوش رو از کجا میشناخت؟؟؟؟ از کجا اسمش رو میدونست؟؟؟؟

اخمی که نشون از تعجبم بود طبق معمول روی پیشونیم جا خوش کرد .. چشمام گرد شده بود و کلا یادم رفته بود چی میخواستم بگم. . . ! !

هیچ کس نمیدونست من یه خواهر بزرگتر از خودم دارم ..تا جاییکه یادمه حتی کسی هم نمیدونست اسمش چیه ..اونم به دو دلیل..

دلیل اول اینکه از وقتی که بچه بودم و یادم میاد عمرمون رو تو لندن سپری کرده بودیم .. حتی وقتی هم که ایران اومدیم کسی رو نمیشناختم که بخوام درباره خانوادم بهش توضیح بدم و لزومیتی برای این کار نمیدیدم

دلیل دوم هم اینکه بعد از فوت بابا من و مامان برگشتیم ایران ، ولی فرنوش بخاطر کارهای پویا مدتی رو همونجا موندگار شد .. وقتی هم که برگشت ما خونه رو عوض کرده بودیم و به کل از همسایه های قدیممون قطع رابطه کرده بودیم و اطلاعی ازشون نداشتیم.. حالا.........

هنگ کرده بودم.. یکدفعه انگار که به خودش بیاد توی جلد قبلیش فرو رفت..ولی من مسخ شده نگاهش میکرد..

-چرا حرف نمیزنی؟

-ببخشید میتونم بپرسم شما اسم خواهر منو از کجا میدونید؟

موضوع قبل به کل فراموشم شد..دونستن اینکه فرنوش رو از کجا میشناخت چیز کم اهمیتی نبود واین یعنی اینکه امکانش هست که خانواده مارو از قبل بشناسه؟

-خواهرت؟؟ تعجبی نداره..به خودش مسلط شد:

-دخترم درباره خواهرت باهام حرف زده بود ..

بخوام بگم کم مونده بود چشمام از حدقه بیاد بیرون دروغ نگفتم..من تا اونجاییکه یادم میاد..هیچ وقت..هیچ وقت با هانا این موضوع رو در جریان نذاشته بودم ..دهنم اندازه در کافی شاپ باز مونده بود.


romangram.com | @romangram_com