#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_115
-نیست..
-میگم سردِ..!
-منم میگم گرمِ..!
نفس حرصی کشیدم:
-گرمایی..
-سرمایی..!
-سرتق..
-یه دنده
-لجباز..
-اصلا تو خوبی.. پیروز مندانه لبخند زدم:
-تو خوبیت من شکی نیست..
دو تایی از ته دل خندیدیم..کاش این خنده های ته دلمون همیشه بمونه..کاش هیچ وقت غصه ای تو زندگی ای نباشه..کاش. . !
جرعه ای از چاییمو نوشیدم..وجودم گرم شد.. سوالی تو سرم تکرار میشد..دلم میخواست بپرسم..ولی دلم نمیخواست جوابی که دوست نداشتم رو بشنوم..بالاخره دلم رو به دریا زدم:
-وقتی بیهوش بودم چه خبر بود؟ چنگک شومینه رو کنار گذاشت و کاملا به طرفم برگشت:
-فکر کردم هیچ وقت نمیخوای بپرسی
-نمیخواستم..ولی دلم میخواد بدونم...
-خواب و خوراک رو از هممون گرفتی دختر..اون لحظه که داشتی باهام حرف میزدی مثل اینکه غش کردی و هانیه جیغ میکشه..دیگه نفهمیدم چه جوری رسیدیم..ظاهرا در اتاقت بسته بوده و چون فضا شلوغ بوده جیغ هانیه به پایین نرسیده خونتون که رسیدم عموت در رو باز کرد..بابات میگفت چی شده ..اگه بدونی یه فیلمی بود!!هانیه از ترس زبونش بند اومده بود..بردیمت بیمارستان..وقتی مامانت حرفای دکتر رو شنید اونم غش کرد..دکتر میگفت شوک خیلی شدیدی بهش وارد شده و سیستم عصبیش رو مختل کرده..میگفت درصد بهوش اومدنت 60 درصد هست..میگفت ممکنه واسه همیشه نتونه حرف بزنه..هانا یک هفته تموم بیهوش بودی..خدا تورو دوباره بهمون برگردوند..هیچ کس شب و روز نداشت..ب*غ*لم کرد:
-دیگه هیچ وقت اینجوری ناراحتمون نکن..خیلی بهم سخت گذشت.. دستم رو روی کمرش گذاشتم..چشمامو بستم و زیر لب زمزمه کردم: بابام چی؟ ازم فاصله گرفت حرف نزد دوباره حرفم رو تکرار کردم:
-بابام چیکار کرد تو این یه هفته؟
romangram.com | @romangram_com