#بر_خاک_احساس_قدم_میگذارم_پارت_102

دست به سینه با اخم غرغر کردم:

-چنان منم براش تیپ بزنم که خودش و اجدادش کیف کنن..جوری که اون سرش ناپیدا ..!

هانیه- جـــان من؟؟؟؟ حالا کی قراره این پدیده شگرف در خانه ما رخ بده؟ باید تو عجایب ثبتش کنن..!

-چرا؟شک داری؟نترس رخ میده ..میدونی کی این اتفاق میوفته؟با خنده سرش رو تکون داد..گفتم:

-روز مرگش .. وقتی بمیره چنان براش تیپ بزنم که روحش حسابی شاد شه ! هانیه برای جلوگیری از خندیدن دستش رو جلوی دهنش گرفته بود.. ارسام روبروی من ایستاد :

-سلام هانا خانم..مشتاق دیدار .. دست به سینه با اخم نشسته بودم.. دیگه پدر مادرش هم رسیده بودن و خیلی ضایع بود اگر بلند نمیشدم . هانیه قیافه ارسام رو که دید چهره اش سرخ شد..نشون از منفجر شدنش بود. سرسری سلام کرد و به بهونه کمک به مامان وارد اشپزخونه شد...با بی میلی نیم خیز شدم..:

-سلام..خیلی ممنون.. احوال شما.. من به گور بخندم احوالات تورو جویا بشم..اینم از سر ناچاریِ .!

با دستش اشاره کرد:

-خواهش میکنم ..بفرمایید.. منم از خدا خواسته سرجام نشستم .. هانیه از تو اشپزخونه صدام زد..منم از خدا خواسته از جام بلند شدم و راه اشپزخونه رو پیش گرفتم..

هانیه داشت اب میخورد اروم رفتم پشت سرش:

-چی میگی؟

متوجه اومدنم شد برای همین شیشه اب رو گذاشت رو میز..چند دقیقه نگاهم کرد و اروم اروم خنده اش شروع شد..:

-برای خنده ات اینجا نیومدم ها..چی میخوای صدام کردی؟

-نگو که اصلا دلت نمیخواست از مبل محبوبت بلند شی .. بیخیال... میدونم امشب حوصله نداری .. تو سس سالاد رو درست میکنی؟سالاد نصفه کاره ات رو کامل کردم .. با بی میلی قبول کردم .. هرچند حوصله نداشتم ولی بهتر از این بود که برم تو سالن و چشم تو چشم ارسام بشم. .

سس مایونز و ابلیمو و شکر رو گذاشتم کنارم و مشغول شدم..وقتی درست کردم یه گوشه گذاشتمش و خواستم برم بیرون:

هانیه- باز کجا؟؟؟

چشمام رو تو کاسه چرخوندم و پوفی از سر کلافگی کشیدم:

- تو امشب دست از سر من بر میداری یا نه؟همین یه امشب رو بیخیال من شو ..دلم میخواد برم استراحت کنم ...با مکث گفتم اجازه هست؟ دست به سینه جدی گفت:

-اون حرفایی که گفتی راست بود؟یا طبق معمول حدسیات حس ششمت بود؟فکرم اونقدری کار نمیکرد که تمرکزکنم :


romangram.com | @romangram_com