#بامداد_خمار_پارت_47
- به به! چشمم روشن. چه ؼلطا؟!!
خواهرم بازوی او را گرفت:
- خانم جان، شما را به خدا داد و بی داد راه نیندازید. آبروریزی نکنید.
- آبروریزی؟ آبروریزی کنم؟ آبروریزی شده. حالا خانم خاطرخواه شده اند؟... خاطر خواه کدام پدر سوخته ای؟....
او هم در ذهن خود به دنبال جوانی آشنا می گشت. پسر شاهزاده ای، وزیری، وکیلی، خانی، فلان الدوله یا فلان الملکی...
اتاق ساکت شد. مادرم با صدای زیر بر سر خواهرم فریاد کشید:
- مگر با تو نیستم دختر؟ گفتم بگو عاشق کدام پدر سوخته ای شده؟
چنان سر نزهت داد می زد که انگار نزهت مقصر است. انگار نزهت گناهکار بود.
- ناراحت نشوید خانم جان. شما نمی شناسیدش. من هم نمی شناسم....
این دفعه مادرم فقط پرسید:
- کی؟
- همان پسره... همان پسره که توی دکان... همان دکان نجاری... توی دکان نجاری سرگذر شاگرد است. می گوید اسمش رحیم
است. رحیم نجار.
مادرم که به خواهرم نگاه می کرد، دستش از کمرش افتاد. اگر گلویش را هم فشار داده بودند، باز چشمانش با این حالت
وحشتناک بیرون نمی زد. ناگهان، بی هیچ حرفی، روی دو زانو افتاد. صدای برخورد رانوانش روی قالی در اتاق پیچید.
مثل شتری که پی کرده باشند. صورتش را در دو دست پنهان کرد. ضربه آن قدر شدید بود که قدرت و اراده را از او
گرفته بود. من می لرزیدم و خواهرم که به من چشم ؼره می رفت، لب خود را می گزید. آهسته گفت:
- خانم جان!! خانم جان، حالتان خوبست؟!
مادرم در نهایت استیصال سر بلند کرد. انگار که خون بدنش را کشیده بودند. لبخندی دردناک و مظلوم بر یک گوشه لبش
نشست و با محبت به خواهرم نگاه کرد و با ملایمت پرسید:
- شوخی می کردی نزهت جان؟
و چون سکوت خواهرم را دید، دوباره صورت را در دست ها پنهان کرد و گفت:
- وای.!...
دلم به حال مادرم سوخت. خواهرم فریاد زد:
- محبوبه، بدو برو از زیر زمین سرکه بیار.
مادرم گفت:
- سرکه؟ سرکه سرم را بخورد...
به زیر زمین دویدم. یک کاسه سرکه آوردم. خواهرم با مادرم صحبت می کرد. به او دلداری می داد و می کوشید تا او را
راضی کند:
romangram.com | @romangram_com