#بامداد_خمار_پارت_41

کنند. می گویند با نمک است. گفته بود نمی دانم شاید این پدر سوخته مهره مار دارد. ما اؼلب به این تعریؾ پدر از پسر
می خندیدیم. حاج نصرالله چندان مال و منالی نداشت ولی مرد زحمت کش شریفی بود که در بازار حجره ای داشت و به
کار و کسب مشؽول بود. به قول قدیمی ها گنجشک روزی بود. لبخند رنگپریده درد آلودی بر لب خواهرم ظاهر شد. ناله
کنان گفتم:
- نه آبجی، کاش او بود. حاج نصرالله که آدم محترمی است.
این حرؾ بی اراده از دهانم خارج شد، خواهرم روی دو زانو نیم خیز شد.
- پس می خواهی بگویی پدر او نا محترم است؟ ... وای خدا مرگم بدهد. تو که مرا کشتی دختر د زودتر بگو کیه و خلاصم
کن!
دیگر کار از کار گذشته بود. راه بازگشتی وجود نداشت. حرؾ از دهانم در آمده بود. تیر از چله کمان رها شده بود و
دیگر باز نمی گشت. کاش لال شده بودم. کاش نمی گفتم. این زن الان پس می افتد.
- هیچی آبجی، اصلا ولش کن.
تا آمدم از جایم بلند شوم، محکم مچ دستم را گرفت:
- چی چی را ولش کن؟ کجا می روی؟ بنشین ببینم. بگو چه دسته گلی به آب داده ای. بگو این آدم کیه؟
نشستم. اشکم بی صدا فرو ریخت:
- نمی توانم بگویم.

- محبوبه، تو داری مرا می کشی. الان قلبم می ایستد. آن قدر آب ؼوره نگیر. بگو ببینم کیه. خودش به تو گفته که تو را می
خواهد؟
- آره آبجی.
خواهرم چنگ به صورتش کشید:
- پس حرؾ هایتان را هم زده اید؟ قرار و مدارتان را هم گذاشته ای؟
سکوت کردم و خیره به او نگاه کردم:
- ِد بگو دختر، زودتر بگو ببینم کجا پیدایش کرده ای؟ بگو ببینم چه خاکی باید توی سرم بریزم. می گویی یا نه؟
می گویم. مرگ یک بار، شیون یک بار. گفتم:
- چرا، می گویم....
سکوت کردم و بعد آهسته ادامه دادم:
- آن دکان نجاری سرگذر ما را که دیده ای؟
خواهرم مچ مرا گرفته بود و فشار می داد. چهار زانو، نیم خیز نشسته بود و به من نگاه می کرد. تمام وجودش چشم بود و
گوش. تنها حرکتی که در سراپایش دیدم گشاد شدن چشمهایش بود. از وحشت و پر از سوال. صدا به زحمت از گلویش
خارج می شد:

romangram.com | @romangram_com