#بامداد_خمار_پارت_36
- می گویم ن ّجار محله مان را.
با صدای بلند خندید و چه خندۀ شیرینی. به من نگاه کرد. از نگاهش فرار نکردم. گرچه از خجالت صورتم داغ شده بود.
پرسید:
- راست می گویی؟
- آره.
- پس بگذار بیام خواستگاری.
- نه، صبر کن. الان وقتش نیست. صبر کن. ا ّول خواهرم باید به پدر و مادرم بگوید. بعداً خودم خبرت می کنم.
با تع ّجب دوباره پرسید:
- راستی راستی حاظری زن من بشوی؟ زن من یک لاقبا؟
به خودش نگاه کرد و بعد به من. انگار می خواست بر یک لاقبا بودن خود تاکید کند. حرکاتش همه خواستنی بود. دست
راستش را به میز تکیه داده بود. نگاهم به ماهیچه های کشیده و عضلات سخت آن بود. گفتم:
- آره.
چشمانش می خندید. سرش را به علامت تح ّسر و تاسؾ تکان داد. زلؾ ها بر پیشانیش پیچ و تاب می خوردند. پرسید:
- حیؾ از تو نیست؟
پرسیدم:
- مگر تو چه عیبی داری؟
- عیبم این است که با دست خالی عاشق شده ام.
خندیدم و گفتم:
- لطفش به همین است.
و به طرؾ خانل خواهرم به راه افتادم. در راه ده بار دسته مو را نگاه کردم. خوش رنگ، خوش حالت، همانی بود که بر
چهره اش می لؽزید.
oباز عمه جان پاکتی را از صندوقچۀ چوبی بیرون کشید و به دست سودابه داد. پاکتی محتوی یک دسته مو بود که بر روی
کاؼذ سفیدی چسبانده شده بود. در چشم سودابه چیزی ؼیر معمول و استثنایی نبود. تارهای مو ضخیم و زبر و با پیچ و
تاب ملایمی روی کاؼذ فشرده شده بود و گذر ا ّیام آن ها را فرسوده کرده بود. در بعضی قسمت ها موها شکسته و در حال
جدا شدن از یکدیگر بود. عمه جان به موها نگاه می کرد. انگار به گذشته برگشته بود. انگار همین الان این بسته را گرفته
بود. سودابه نیز مانند عمه جان و به خاطر عمه جان منقلب بود. عمه جان ادامه داد:
خواهرم گفتم آمده ام ناهار پیش شما بمانم. خواهرم گرچه کمی از رفتار من متع ّجب شده بود، ولی اظهار خوشحالی کرد.
احوال همه را می پرسید و من با پسر او بازی می کردم ولی حواسم جای دیگر بود. گاه جواب های بی معنی می دادم.
مثلاً اگر او می پرسید منوچهر چه طور است می گفتم پیش دایه جان است. بچۀ خواهرم در بؽلم به گریه افتاد و من بدون
romangram.com | @romangram_com