#بامداد_خمار_پارت_31

گفتم:
- آهان، خیلی کار خوبی می کنید. گرچه حیؾ است که زلؾ هایتان کوتاه شود.
باز ساکت ماندیم. خوشحال بودم. پس می خواست صاحب منصب بشود. او را که در لباس نظامی مجسم کردم دلم بیشتر
ضعؾ رفت. صبر کردم تا یکی دو نفری که در آن حوالی بودند رد شدند. دستم را دراز کردم و گفتم:
- این مال شماست.
باز همان پوزخند ج ّذاب بر لبش نمایان شد. چشمانش می خندیدند و چنان پر نفوذ نگاه می کرد که گویی تمام افکار مرا می
خواند.
- مال من؟
- بله.
خندید و دندانهایش را دیدم.
- چی هست؟
- بگیرید خودتان می فهمید.
به سرعت جلو آمد و ناگهان مقابلم ایستاد. هر دو به هم خیره شدیم. نگاهش نافذ بود. اگر زمان دیگری بود، فریاد می زدم.
ولی حالا دلم می خواست تا آخر دنیا این وضع ادامه پیدا کند. ولی فقط یک لحظه بود. کاؼذ را از دستم گرفت. من به خانه
بازگشتم. دیگر راه بازگشتی نمانده بود. تمام پل های پشت سرم را خراب کرده بودم. تا شب بیقرار بودم و تا سحرگهان
بیدار.
- محبوب جان، عموجانت و منصور پیش آقا جانت رفته اند و از تو خواستگاری کرده اند. تو چه می گویی؟
پرسیدم:
- آقا جان چه گفته؟
- گفته من و مادرش که از خدا می خواهیم. چه بهتر از این. ولی اجازه بدهید نظر خود دختر را هم بپرسیم.
- خوب، چه عجب که نظر خود دختر را هم پرسیدید! دختر می گوید نه.
مادرم از جا بلند شد:

- خوبه،خوبه، لوس نشو! بازارگرمی هم ح ّدی دارد. مثلاً می خواهی زن کی بشوی؟ می دانی پسر عطاالدوله که تو برایش ناز
کردی با کی عروسی کرده؟ با دختر عبدالعلی خان شریؾ الت ّجار. دختره مثل پنجۀ آفتاب. بچه سال. با فضل و کمال.
ثروت پدرش هم از پارو بالا می رود. تازه با این همه محاسن، آن قدر هول شده بودند که سر َمهر ُبرون کم مانده بود یک
چیزی هم دستی بدهند و آن ها برای داماد مهریه تعیین کنند ...
- خوب، خوش به حال پسر عطاالدوله.
مادرم با ؼیظ گفت:
- آن وقت جنابعالی چه اداها در آوردید؟! بچه دارد، مادرش از عروس مرحومش زیاد حرؾ می زند، من باید پسره را ببینم.

romangram.com | @romangram_com