#باغ_پاییز_پارت_97
-پاییز تو فقط من رو واسه خودم میخوای دیگه؟
نگاهش پر از سوال بود . با اینکه به شدت از سوالش بدم اومده بود اما باید بهش اطمینان میدادم تا بفهمه که چقدر دوستش دارم و تنها خودش برام مهمه . باید میفهمید که عاشقانه و خالصانه می خوامش . من سروش بیست و شش ساله ای رو میخوام که با نگاه سیاهش شده بود همه چیز پاییز . درسته عمر عاشقی من کوتاهِ اما در این مدت کوتاه به قدری عاشق بودم که حاضر بودم برای داشتنش هر از خود گذشتگی رو بکنم .
-سروش باور کن که من فقط خودت رو دوست دارم . سروش حالا تو نگاهم کن . تو چشمهام بخون که تو رو با هیچ چیزی عوض نمیکنم .
با صدای بلندی خندید و بعد گفت:
-پاییز باید صبر کنیم . هر دومون باید مدتی صبر کنیم تا من ترتیب همه چیز رو بدم .پاییز بازم بهم بگو که توی این سفر سخت همراهمی . شاید مجبور باشیم پنهونی ازدواج کنیم . میفهمی پاییز...
سرم رو تکون دادم و گفتم:
-منتظر میمونم سروش .منتظر خود تو ...
چه لحظه های شاد و قشنگی بود . سروش از همه چیزش برام میگفت و پاییزشده بود دو تا گوش برای شنیدن و دو چشم برای دیدن نگاه مخملی سرش . باورم نمیشد که خدا اینقدر مهربون باشه که در این مدت کوتاه هر دومون بدون هیچ دغدغه ای بهم رسیده باشیم . اما ترس بود که در گوشه و کنار ذهنم نشسته بود .ترس از روبه رو شدن با حقیقت .ترس از فهمیدن ماجرا توسط ارغوان و فخری خانم . خدای من خودت کمک کن . همونطور که سروش میگه همه چیز عالی پیش بره . سروش میگه که نقشه عالی داره که به زودی به مرحله اجرا درش میاره . خدای من خودت کمکش کن .سروش شده همه زندگی من .من نمیتونم لحظه ای دوریش رو تحمل کنم . حالا که فهمیدم سروش دوستم داره . حالا که تکیه گاهی امن پیدا کردم . حالا که سینه ای برای مرهم اشکهام پیدا کردم چرا از دستش بدم؟ خدای من میدونم اونقدر مهربونی که برای توصیفش واژه کم میارم . اما خدای بزرگ خودت توی این راه پر پیچ و خم یاورمون باش . یاور عشق نوپای من و سروش باش . خودت کمکمون کن .
با بهار هر دو لبه استخر نشسته بودیم و صحبت میکردیم . من صحبت میکردم و بهار با دقت به حرفهای رویاییم گوش می کرد و بدون اینکه حتی لبخند بزنه یا ایرادی میان حرفهام بگیره نگاهم میکرد. این بار اول بود که حرفهایی رویایی می زدم. رویاهایی رو ترسیم میکردم که از سروش شنیده بودم و خودم بهش پر و بال میدادم . اما من در نگاه بهار ترس رو میخوندم . چیزی که تا به الان در نگاهش نبود . آخرسر کلافه شدم و گفتم:
-بهار چرا اینطوری نگاهم میکنی؟
romangram.com | @romangram_com