#باغ_پاییز_پارت_50


بهار سرم رو بلند کرد و بعد از اینکه یک دل سیر هر دو در چشمای هم نگاه کردیم زیدیم زیر خنده .این عادت بچگیمون بود . تو چشمای همدیگه خودمون رو میدیدم . خودمون رو با اشکهایی که دیدمون رو تار می کرد .

-پاییز اولاً که من جای دوری نمیرم .مطمئن باش که خیلی نزدیکم و هر روز بهتون سر میزنم . بعدشم من هنوز دو سال دیگه باید درس بخونم . خانومی . اصلاً خدا رو چه دیدی شاید تو زودتر از من عروسی کردی و من هنوز درس میخوندم ...

زدم زیر خنده و گفتم:

-اوهو . اونم کی من؟ چرا که نه . اونم با یک تک فرزند سپید پوش خوش تیپ و پولدار ....

در همین لحظه در اتاق به صدا در اومد . بهار از روی زمین بلند شد و به جلوی در رفت . جایی که من نشسته بودم بیرون دیده نمیشد اما صدای ملایم و زنگ دار سروش رو خوب می شنیدم .

بعد از لحظه ای سروش در چهارچوب در ظاهر شد . با دیدنش برای لحظه ای شک عمیقی بهم وارد شد. صدای سلامش که بلند شد بی اختیار زدم زیر خنده . نگاهم رو به صورت بار دوختم . دستش رو جلوی دهنش گرفته بود و ریز میخندید . سروش با تعجب ما رو نگاه کرد و بعد در حالی که دستش رو توی موهاش فر میبرد گفت:

-بهار چی شد؟

و اما من زودتر از بهار به حرف اومدم و قبل از اینکه خرابکاری کنه . برای بار آخر به لباس سرتا پا سپیدش انداختم و پیش خودم گفتم که الحق خیلی خوش تیپ و بعد با لحنی جدی گفتم:

-بفرمایید سروش خان ...


romangram.com | @romangram_com