#باغ_پاییز_پارت_133

چیزی که از سر شب ذهنم رو مشغول کرده بود باز دوباره خودنمایی کرد و من در حالی که بغضم روفرو میخوردم پیش خودم گفتم خدایا چرا چرای من اینقدر بدبختم؟ پس چرا این همه فرق بین من و بهار هست؟ من مگه دختر همین پدر و مادر نیستم؟ مگه به اندازه بهار زیبا نیستم؟ مگه من چه فرقی با او دارم؟ چرا باید برای او اینطور خواستگار محترمی بیایید و برای من .... خدایا مگر خانواده کامیار وضع مالی خوبی ندارند؟مگر بهار پدر و مادرش مستخدم نبودند؟ پس چرا آنها آقا منشانه بدون اینکه چیزی به رومون بیارن با اون همه دبدبه کبکبه و احترام به خواستگاری اومده بودند و اون وقت خانواده سروش ما رو از خونه به بیرون پرتاب کرده بودند. قطره اشکی رو که روی گونه ام سر خورده بود رو پاک کردم و در دلم گفتم که من به بهار حسادت نمیکنم اما من هم مثل هر دختر دیگه ای آرزو داشتم که خانواده همسر آینده ام محترمانه با دسته گل و شیرینی در منزلمون رو بزنند و با لبخندشون به استقبال ما بیان. من هم دلم میخواست مادر و پدر شوهرم در مجلس خواستگاریم حضور داشتند و با احترام من رو از مادرم خواستگاری میکردند. درست مثل خانواده کامیار. مگر من آزرو نداشتم؟ پس چرا اینقدر تفاوت بین خواسته هایم وجود داشت؟ چرا مراسم خواستگاری بهار سرشار از محبت بود و مراسم خواستگاری من... با یاد اون روز کذایی قلبم گرفت. انگار که کسی به دلم چنگ کشید.مراسم خواستگاری من هم در نوع خودش نوبر و نادر بود. چه مراسم خواستگاری در حالی که من و مادر اشک میرختیم دورمون پر از وسایل و خرده ریزهای خونه بود. اون وقت سروش بدون هیچ دسته گل و شرینی من رو از مامان خواستار شده بود. مادر بیچاره من چه آرزوها که برای من داشت. چه خوابهایی که برای من دیده بود. چرا یان همه تفاوت بود؟یعنی من نمیخواستم که پدر و مادر سروش هم من رو به عنوان عروسشون انتخاب کنند؟من نمیخواستم با احترام و مهربانی صورتم رو ببوسند ؟ همونطور که پدر و مارد کامیار صورت بهار رو بوسیدند؟یعنی من نمیخواستم مادر سروش کنار گوش مامانم زمزمه کنه که وصلت با خانواده ما نهایت آرزوی اونهاست؟ اوه... چه آرزوهایی داشتم من... چه بلند پرواز بودم... بیا پایین پاییز. بیا پایین ابرها و تماشا کن که اونطور که تو فکر میکنی نیست. تو کجا و سروش کجا. تو دختر مستخدم ارغوان بودی. اوه ... چه خنده دار. قخری خانم بگه نهایت ارزوشه که تو عروسش بشی؟ چه خنده دار... همون فخری خانمی که با وجاهت وسایلت رو از خونه ریخت بیرون و ما رو به نمک نشناس بودن متهم کرده بود؟ پاییز بیا پایین از بالای ابرها. دست بردار از بلند پروازی ها. بهار با تو فرق داره . این رو قبول کن. خانواده کامیار با احترام اون رو خواستار شدند چون عقایدشون با امثال تو و ارغوان و فخری خانم ها فرق میکنه. اونها زندگی رو در چیز دیگه ای میبینند. در صورتی که تو و ارغوان و فخری خانم ها در پول میبیبیند. نه من رد پول نمیبینم. من هم مثل هر دختر دیگه ای ارزو دارم. آرزو میکردم سروش پولی در بساط نداشت که خانواده اش با احترام من رو خواستار میشدند نه اینکه از ترس برملا شدن رازمون پنهونی با هم نامزد کنیم. نه من این رو نمیخواستم میخواستم با مادر شوهرم به دیدن لباس عروسم برم. دلم میخواست مارد شوهرم من رو به آرایشگاه ببره و از ارایشگر بخواد که من رو زیباترین عروس شهر کنه تا به همه نشون بده که چه عروس زیبایی داره. دلم میخواست پدر شوهر شب عروسیم پیشونیم رو ببوسه و به شوهرم تشر بزنه که بیشتر از چشماش از من محافظت کنه و به من بگه که مثل پدری که ندارم همیشه و همه جا همراهمه. ای خدای بزرگ... وای پاییز. تو کجا داری سیر میکنی. بابا دختر بیا پایین ابرها.بیا وواقعیت رو ببین. تو دختر پدر و مادری هستی که مستخدم خانه ارغوان بودند.

دستهام رو روی گوشم گذاشتم و سر خودم فریاد زدم کهخ چقدر این موضوع رو تکرار میکنی؟ مگه سروش تو رو ندید که دختر مستخدم خونشون هستی؟با این حرفها میخوای چی رو ثابت کنی؟

بغضم ترکید و در حالی که سرم رو روی میز طرح دار چوبی گذاشته بودم گریه ام شدت گرفت. خدای بزرگ کمکم کن. باید از همه آرزوهایم بگذرم. به خاطر دلم. به خاطر سروش که از همه دنیا برایم مهمتر بود. از همه دنیا ....



حالا دیگه لحظه ها برای ما سه نفر ،من و مامان و بهار چنان با سرعت میگذشت که حتی باورمون نمیشد. اون قدر رفتارمون در طول این مدت خواه ناخواه با هم تغییر پیدا کرده بود که باورش برامون سختتر از گذشتن به سرعت زمان بود. رفتارمون مهربان و شاد بود طوری که در ذهن من و بهار یک چیز میگذشت که هر دو به وضوح میدونستیم اون چیه !!ای کاش زودتر برایمان خواستگار اومده بود. اونقدر این قدرت تله پاتی در ما شدید حضور داشت که با نگاه کردن به هم این موضوع رو بدون اینکه نیاز به زبان اوردنش باشه حس میکردیم.بهار به همراه کامیار هر دو به کلاس میرفتند و یک بار هم به من اصرار کردند که به همراهشون برم. اون روز روخوب یادمه شب قبلش که به سروش گفته بودم میخوام به همراه بهار و کامیار به کلاس برم با اینکه چیزی در مورد اون کلاس نمیدونست اما ابراز خوشحالی کرد.روز پنجشنبه بود و من و بهار در ماشین شیک و نرم کامیار نشسته بودیم. گاهی اوقات باورم نمیشد که این کامیار همون استاد الاهیات دانشگاه ما باشه. چطور اون مرد به ظاهر خشک اینقدر با محبت و مهربون بود؟از بهار پرسیدم که به چه کلاسی میریم. اون که روی صندلی جلو کنار دست کامیار نشسته بود به سمتم چرخید و در حالی که با شیطنت نگاهم میکرد گفت:

-تششع دفاعی...

با تعجب نگاهش کردم . انگار از نگاهم سوالم رو خوند چون گفت:

-تششع دفاعی یک کلاسی که در اون از تششعاتی استفاده میشه که زیر نظر شبکه آگاهی و هوشمندی حاکم بر جهان هستی قرار میگره که این شبکه آگاهی و هوشمندی کسی نیست جز خالق ما موجودات یعنی خدا. این تشعشعات برای دور کردن ویروسهای غیر ارگانیک لازمِ. حالا حتماً اینجا یه سوال برات پیش میاد که ویروسهای غیر ارگانیک چی هستند؟ خوب ببین ما انواع بیماری ها رو داریم و حسشون میکنیم اما تمامی این بیماری ها به دو دسته تقسیم میشند. یکی بیماریهای ارگانیک که از جمله بیماری هایی هستند که برای دردشون علت خاصی وجود داره مثل سرما خوردگی. مثل سرخک و بماریهایی از این قبیل. و اما دسته دوم که بیماری های غیر ارگانیک نام برده میشند. این نوع بیماری ها بیماری هایی هستند که برای دردشون هیچ نوع علت خاصی وجود نداره. این وضع به این معنا نیست که دردی وجود ندارد. درد ماهیتاً یک احساس ذهنی است پس نتیجه میگیریم که درد یک حس عینی یا ملموس نیست که تحت هیچ تست آزمایشگاهی یا عکس رادیوگرافی هم نمیتونیم به هیچ عنوان درد را نشان بدیم. توی یک فرد امکان دارد درد مربوط به عواملی باشه که تشخیص اون ها به راحتی امکان پذیر نیست. مثلاً الان تو یک فردی رو در نظر بگیر که تحت یک سانحه ای دست یا پاش رو از دست میده. این فرد درد رو حس میکنه و ما نمیتونیم بگیم چطور در محلی که دیگه هیچ نوع عضوی وجود نداره فرد داره درد رو حس میکنه. بعضی اوقات اسیب های نامحسوسی که به اعصاب افراد میرسه باعث ایجاد درد شدیدی میشه. خوب ما توی این کلاسها میتونیم این بیماری ها رو همونطور که گفتم زیر نظر هوشمندی کامل درمون کنیم. هم این نوع بیماری ها رو و همینطور توی مواردی که شخص مذکور دچار انواع توهم مثل توهم دیداری یا شنیداری یا پنداری میشه . همچنین توی بسیاری از بیمارهای دیگه از جمله صرع ، تشنج ها ، انواع سرطان و یا افرادی که به کما رفته اند.

با تعجب به بهار نگاه میکردم در حالی که چشمانم به اندازه یک نلبعکی درشت شده بود. بهار با دیدن چهره من زد زیر خنده و حتی خنده اش هم به کامیار که داشت من رو از آینه ماشین نگاه میکرد سرایت کرد. خودم رو جمع و جور کردم و سعی کردم به چیزهایی که توسط بهار شنیدم نظم بدم و نتیجه گیری کنم. اگر بهار جلوی روم نبود حس میکردم که تمامی صحبتهاش رو از روی مقاله ای خونده اما اون تمامی صحبت هایی که به قول خودش ساده ساده بود تا من اونها رو درک کنم از ذهنش استفاده کرده بود. آب دهانم رو فرو دادم و با آهنگی خاص که هنوز هم نشان از بهت و حیرتم داشت زمزمه کردم:

-خوب حالا همه این حرفهایی رو که زدی چطور انجام میدید؟

romangram.com | @romangram_com