#باغ_پاییز_پارت_131
هر دو روی کاناپه کنار هم نشسته بودیم و غرق در افکار خودمون بودیم.من به این فکر میکردم که چرا بهار اینطور سر این موضوع عصبی شده و نمیدونستم بهار به چی فکر میکرد. سرم روبرگردوندم و به ساعت دیواری نگاه کردم و گفتم:
-بهار چه ساعتی میان؟
-کی؟
لبخند زدم و از اینکه اصلاً به این هم فکر نمیکرد که قراره امشب براش خواستگار بیاد باز هم تعجب کردم. جداً او احساسات نداتش؟ هیجان نداشت؟ شوق نداشت؟ علاقه ای به این مراسم نداشت؟
-کامیار اینا دیگه.
-آهان گفته ساعت هشت شب میان.
دل دل میکردم که بگم یا نه اما آخر دل به دریا زدم و گفتم:
-بهار فکر نمیکنی درستش این بود که مادرش با مامان تماس بگیره و بخواد که برای خواستگاری اقدام کنن؟
بهار لبخندی لبهای صورتی رنگش رو از هم باز کرد و گفت:
-پاییز جونم من که میگم اونها اصلاً اونقدر که ما به فرعیات اهمیت میدیم اهمیت نمیدن. اونها اصل قضیه براشون مهمه. در ضمن کامیار بچه نیست که مادرش براش اقدام کنه...
romangram.com | @romangram_com