#باغ_پاییز_پارت_107

سر بلند کردم و بی اختیار بغضم ترکید . من گریه میکردم و سروش کلافه حرف میزد . انگار انتظار دیدنش رو داشتم . تموم این مدتی که سکوت کرده بودم بغضم رو جمع کرده بودم و با دیدنش انگار که حامی ام رو دیده باشم بغضم ترکیده بود . حرفهاش مثل آبی روی آتیش بود .

-عزیزم چرا گریه میکنی؟ دنیا که به اخر نرسیده . مگه سروش مرده که اینطوری گریه میکنی؟ وای پاییز ترو خدا بس کن طاقت دیدن اشکاتو ندارم . پاییز عزیزم همه چیز درست میشه تو فقط با من باش من مثل کوه پشتت می ایستم . پاییز تروخدا گریه نکن دیگه .

سر بلند کردم و با بغض گفتم:

-سروش میترسم.

-از چی میترسی پاییزم .پاییز خشگلم؟

هنوز روبه روم ایستاده بود و دستش رو به لبه میله کیوسک تلفن زده بود . نگاهش روی صورتم کنکاش میکرد . با دستم اشکام رو پاک کردم و گفتم:

-مامانت اثاثمون رو ریخته توی باغ و گفته تا فردا باید برید .کجا بریم سروش؟ چرا اینجوری شد؟ چرا فکر میکنن من زیر پات نشستم؟ چرا فکر میکنن من چشمم دنبال مال و منال تو؟ سروش چرا؟ چرا پری اون حرفها رو به مامانم زده بود؟ چرا مامانت حرمت این همه سال خدمت پدر و مادرم رو نگه نداشت و تو روش وایساد و گفت نمک دون شکستید؟ سروش مگه پدر و مادر من خالصانه این همه سال خدمت نکردند؟ پدر و مادرت صدقه سری که بهمون نمیدادن . زحمتی که پدر و مادر من میکشیدن اونقدر حرمت نداشت؟

دستم رو گرفت و گفت:

-پاییز بیا بریم تو ماشین باهم حرف بزنیم . اینجا زشته مردم میبینن .

سر تکون دادم و به دنبالش راه افتادم .تموم غضه هام و زخمهام سر باز کرده بودند. چقدر غم توی دلم تلنبار شده بود که یک نفس بدون پلک زدن به چشماش خیره شدم و حرف زده بودم. وقتی که کنارش روی صندلی نشستم آرامش خاصی وجودم رو پر کرد .حالا سروش رو داشتم . خیلی بیشتر از همیشه دوستش داشتم . دستم رو گرفت و در حالی که در نگاهش شرمندگی موج میزد گفت:

romangram.com | @romangram_com