#بد_خون_پارت_41
امیر باز هم سری تکان داد
ـ خب، اگه نظرت اینه، چرا در اطلاع خانوادههامون این کار رو انجام ندیم؟
نگار چشمانش گرد شد، یعنی به مادر جون بگوید با امیر قرار میگذارد.
ـ یکم سخته، یعنی برای من نه، برای مادرجون و اصلا نمیتونم چطور بهش بگم، یعنی اصلا نمیتونم.
امیر دست نگار را در دست گرفت و خیلی آرام بـ ـوسهای پشت دستش زد که دل نگار لرزید و چشمانش توی نگاه امیر لغزید. به یاد بـ ـوسههای امیر در خوابش افتاد و گر گرفت.
ـ بقیه کارها رو نمیتونیم انجام بدیم... ولی میتونیم همدیگه رو دوست داشته باشیم؟
نگار نفس عمیقی کشید و نفسش را بیرون داد.
ـ فکر کنم.
این روزها، بیشتر وقتش را با امیر میگذراند، امیر حرفهای جدیدی میزد. نگار دوستش داشت، عاشقش نبود، یعنی اگر از یکدیگر جدا میشدند فراموش کردنش برایش سخت نبود. تقریبا همه شب خواب عشقبازی با امیر را میدید و به آنها عادت کرده بود. دیگر چیزهای وحشتناک نمیدید، تا اینکه زمان آزمونش برگزار شد، آزمونش ساعت 8 شب برگزار میشد و نگار هنوز دلیلش را نفهمیده بود. آن شب که نگار در بیمارستان منتظر بود که گروه قبلی آزمونشان را تمام کنند و گروه جدید وارد سالن آزمون شوند، اتفاق ناگواری رخ داد.
پرستارها همگی تند تند راه میرفتند و بعضیها هم میدویدند. نگار کنجکاو به آنها زل زده و به زمزه آنها گوش میداد، یکی از دکترها گفت:
ـ دست به زخم گردنشون نزنید؛ شاید بیماری واگیر دار باشه، منتقل کنید سرد خونه...
پرستار سری تکان داد و بدو بدو به طرف سالن رفت، نگار که کنجکاویاش گل کرده بود به طرف نظری رفت که تند تند داشت چیزهایی را تایپ میکرد.
ـ خانم نظری؟ شما میدونید چی شده؟
نظری کلافه دستی به پیشانیاش کشید، زن پرحرفی بود.
ـ والا نگار جون اون قاتل از خدا بیخبر بود که دو نفر رو به قتل رسوند؟ الان شدن یه باند نزدیک بیست و پنج نفر رو کشتند. امید به زنده موندن یکیشون بود که الان منتقل شد سرد خونه.
بعد زنگ تلفن نگذاشت، نظری حرفش را کامل کند.
ـ الو، بله؟... چشم.
نگار سرجایش برگشت، حس میکرد در این بیمارستان امنیت ندارد. امیر به او پیام داد.
romangram.com | @romangram_com