#بچه_مثبت_پارت_77
- ببخشید، من راستش ... خب ...
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- بابت رفتارم سر کلاس معذرت می خوام.
سهرابی سرش رو پایین انداخت و گفت:
- منم یه عذرخواهی بهتون بدهکارم. حق با محمدی بود، منم یه کم تند رفتم.
اولا یکم نه و خیلی، دوما محمدی ... اوه متین خودمون رو میگه. قربونم بره، اومده از من دفاع کرده.
- اشکال نداره. با اجازه استاد.
اومدم بیام بیرون که گفت:
- سر کلاس که تشریف میارید؟
"خاک تو سرت! پس چرا دو ساعت برات خودم رو کوچیک کردم؟"
- با اجازتون.
لبخند پهنی زد و گفت:
- لطفا به موقع بیاید.
"نیشت رو ببند آکله!"
- حتما، خداحافظ.
در اتاقش رو که بستم تازه تونستم نفس بکشم.
همین که وارد کلاس شدم متین به طرفم اومد. "اوه مای گاد، اینم یه چیزیش میشه ها!" آروم سلام کرد و گفت:
- خانم احمدی میشه لطف کنید جزوم رو بهم بدید؟
"جزوه؟! وای خاک عالم! جزوش مگه دسته منه؟" انگار از مکث طولانیم فهمید تازگیا آلزایمر گرفتم، برای همین گفت:
romangram.com | @romangram_com