#بچه_مثبت_پارت_6


- آهان، این باز می خواد استاد رو رنگ کنه.

- آهان، آفرین به عقل این بچه.

شقایق با حرص گفت:

- خاک تو سرت، من از تو یه سال بزرگ ترم.

- می دونم گلم، تو فقط از نظر هیکلی و سنی بزرگ تری عقل که حتی در حد این بهزادم نداری.

تا بهزاد و شقایق اومدن جواب بدن، یلدا گفت:

- وای ملی این مانتو که الان آستینش رو پاره کردی، همونی نیست که دیروز خریدی و به خاطرش چهار ساعت من بدبخت رو تو پاساژ تاب دادی؟

- آره همونه آبجی.

شقایق رو به بچه ها گفت:

- پولداریه و بی دردیه و بی عقلی!

به پشت در کلاس رسیدیم، وگرنه جوابش رو می دادم. از پنجره کوچیک روی در نگاهی به داخل کلاس انداختم، استاد مشغول درس دادن بود.

در زدم و منتظر شدم. سهرابی با اون صدای کلفتش گفت:

- بفرمایید.

در حالی که پوستم هنوز از سیلی ها سرخ بود، در رو باز کردم و گفتم:

- اجازه هست استاد؟

استاد در حالی که در ماژیک وایت بردش رو محکم می بست، با عصبانیت رو به من گفت:

- خانم احمدی شما و دوستاتون باز دیر رسیدید. حتما توقع دارید که با این همه تاخیر باز راهتون بدم؟

در حالی که تصنعی گریه می کردم گفتم:


romangram.com | @romangram_com