#بچه_مثبت_پارت_46
- چیه؟ چرا این طوری نگام می کنی؟
- از کجا بدونم نمی خوای منو سر بدوونی؟
-مادر من خودت خوب می دونی من از این عرضه ها ندارم. اصلا امروز زنگ می زنم به آرشام واسه فردا قرار می ذارم برم خونشون، خوبه؟
مامان لبخند عمیقی زد و گفت:
- عالیه.
مامان به ثانیه نکشید که با مادر آرشام تماس گرفت و واسه فرداش قرار گذاشت. ترسیده بود تا فردا بزنم زیرش. آی حرصم می گیره که مامان خانوم فقط تو این موارد سریع زرنگ میشه. بعد از تلفن هم رو به من گفت:
- حاضر شو سریع بریم خرید.
- خرید واسه چی؟
- واسه فردا دیگه.
وای مامان من به چه چیزایی فکر می کنه و من تو چه فکریم. اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم:
- لازم نکرده، من نمیام. اون صد دست لباس رو ول کردی می خوای بری برام لباس بخری؟
- خیلی خب بریم ببینم چی داری که واسه فردا مناسب باشه.
تمام مدتی که مامانم لباسا رو جلوم می گرفت و از توی آینه نگاهم می کرد، مثل مجسمه ایستاده بودم و با دندونام به جون پوست لبای بیچارم افتاده بودم. مامان هم بی توجه به من و حتی پرسیدن نظرم کار خودش رو می کرد و انگار نه انگار که من بیچاره هم این وسط آدمم. خدایا خودت بخیر بگذرون!
***
romangram.com | @romangram_com