#با_بهار_پارت_1
فصل 1
در کنار مریم روی پله های حیاط نشسته بودم و به رفت و امدی که در خانه جریان داشت نگاه می کردم هر کس می رسید لحظه ای نگاهم می کرد دستی به سرم می کشید و از کنار ما می گذشت و داخل ساختمان می شدتا به مادرم تسلیت بگوید قطره های درشت اشکم را پاک کردم و به تصویر او در قاب عکسی که روی میزی کوتاه در کنار دیس های خرما و حلوا در گوشه ی ایوان به چشم می خورد چشم دوختم عکسی که دیگر هیچ شباهتی به خودش نداشت صورتش جوانی و سلامت را فریاد می زد با همی تلاشی که در مهار کردن مو هایش داشت دسته ای از ان روی پیشانیش ریخته بود و لبخند گنگ که در چهره اش دیده می شد زیبایی مردانه اش را در نظرم دو چندان می کرد سرم را روی زا نو هایم گذاشتم و بی اختیار به یادش کریستم او دیگر در میان ما نبود و من و علی یتیم شده بودیم با اینکه هنوز کوچک بودم تلخی این حقیقت را با تمام وجود حس می کردم هر چند مدت ها بود مه دیگر سایه ی پدر را بر سر نداشتیم و او فقط اسمی بر ما داشت حالا دیگر واقعا رفته بود
مریم دستش را دورگردنم حلقه کرد و گفت «غصه نخور بهاره پاشو بریم تو کوچه. »
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم :« من نمیام تو برو من میرم پیش مامانم » و از جا بلند شدم.
مریم هم همراهم امد مامان با دیدن من گریش شدت گرفت و در حالی که بر سر وروی خود می زد با فریاد گفت : خدایا رحم به این دو تا بچه نکردی ؟جواب اینا رو چی بدم؟
جلوی پایش نشستم و سرم را روی دامنش گذاشتم.نمی فهمیدم چند روز است که این رفت و امد و شلوغیو گریه زاری ادامه دارد . از گوشه چشم به مادر بزرگم نگاه کردم که قرانی در دست داشت و ان را با صدایی ریز و اهنگی محزون می خواند هر سه عمه ام با چهره هایی ماتم زده کنارش نشسته بودند و بی انکه اشکی بریزند اوضاع را زیر نظر داشتند تنها خالخ ام کنار مادر نشسته بود و بر سرم دست می کشید زن عمویم کنار عمه بزرگم عمه صدیق نشسته بود و قاشق حلوا را به دهانش می گذاشت .غیر از خودم و مامان و علی کس دیگری را نمی دیدم که از ته دل سوگوار فوت پدرم باشد .شاید هم معتقد بودند همان بهتر که مرد و همه را از شر خود راحت کرد
خانمی برای گفتن تسلیت مقابل مامان نشست و من از جایم بلند شدم یکی از همسایه ها بود سرم را بوسید و مشغول گفتن جملاتی تکراری خطاب به مامان شد از گریه های مامان تعجب می کردم او که همیشه پدرم را نفرین می کرد و ارزوی مرگش را داشت همیشه می گفت تو باعث خفت و خواری ما هستی از اینکه اسم تو روی بچه هاست شرم دارم
حتی بعضی اوقات حرف های به او می زد که با تمام بچگی دلم به حالش می سوخت مثل آخرین باری که از خانه بیرون می رفت به سینه اش کوبید و گفت :امیدوارم بری و دیگه بر نگردی .ایشالا رو تخت مرده شور خونه ببینمت .
romangram.com | @romangram_com