#آوای_عشق_پارت_2
مامان همون جور با نگاه خونسردش از بالا تا پایین منو نگاه کرد و گفت : خب مگه تو کی هستی ؟ بجز دختر دایی کیوان ادم مهم دیگه ایی نیستی ...
حس کردم چشام داره از جلو در میاد و الان میافته جلو پای مامان ...
- مامان مگه شما خودتون نگفتی که تورو کم تر از دکتر مهندس نمیدم چی شد یهو قرار خواستگاری با اون کیوان گذاشتی ؟ کیوان که همون ابدارچی هم نیست ... مامانی بیا و خانومی کن بیخیال این خواستگاری بشو به عمه بگو نیان..
مامان با همون خونسردی ذاتی خودش گفت : نمیشه .. عمته نمیتونم بگم نیان..درضمن بشین تا سه شنبه خوب فکراتو بکن چون سه روز بیشتر فرصت نداری عمتم که میشناسی مثل همیشه اتیشش تنده انگار قراره بدزدنت تازه این سه شنبه رو هم به زور قبول کرد وگرنه میخواست امروز بیاد چون میدونه جواب تو مثبته ...
چی ؟ جواب من مثبته ؟ کی گفته ؟ جوش اوردم بدجور خوب میدونستم تو این جور مواقع لپام و نوک بینیم میشه یه گوله اتیش بدون هیچ حرفی رفتم بالا توی اتاقم و تمام حرصمو سر در اتاقم خالی کردم ... اه ... کیوانو چه به زن و خواستگاری اخه ؟ اعصابم خورد بود ... نمیدونستم چیکار کنم ..نشستم روی تختم چشمم افتاد به عکس بزرگی که از خودم توی اتلیه گرفته بودم ... خندم گرفت اخه خودشیفتگی تا چه حد ... همیشه بخاطر این عکس آوش مسخرم میکرد و میگفت تو دست پسرا رو هم از پشت بستی با این اعتماد به نفست ... اخی..دلم براش تنگ شده بود ... 23 سالشه و توی دانشگاه شیراز قبول شده از بس به رشتش که حسابداری بود علاقه داشت حاضر نشد یه سال دیگه واسه قبولی توی تهران بخونه و عازم شیراز شد ... حواسم دوباره رفت سراغ عکسم دقیق شدم توی چهرم یه دختر رو دیدم با صورت معمولی چشمای نه درشت نه ریز رنگ چشام قهوه ایی خیلی تیره بود که توی روشنایی به رنگ قهوه ایی روشن دیده میشد و توی تاریکی به رنگ شب ... بینی کوچولو با گونه های یکم برجسته ابروهای هلالی که انگار تمیزشون کردم حتی چندبارم توی دوران مدرسه بهم گیر داده بودن و هردفعه با اومدن مامانم به مدرسه مشکلم رفع شد ... تنها عضو قشنگ توی صورتم لبام بود.. عاشقشون بودم ... تنها عضوی بود که جلب توجه میکرد توی پوست سرخ و سفیدم ... روی چونه گردم سمت راست پایین لبم یه خال گوگوری مگوری سیاه بود که اونم خیلی دوسش داشتم ... چشم از عکس گرفتم و کیلیپس موهامو باز کردم..خرمن موهای خرمایی رنگم ریخت تو صورتم ... از موهام حرصم میگیره انگار هرکس که موهاش میریزه از اونور جذب میشه توی موهای من ... از بس پر هستن دلم میخواد برم از ته بتراشمشون ولی هیچوقت بابام بهم اجازه نداد بهشون دست بزنم همین جور پر و بدون حالت مونده ... مثل موی گربه ... از تشبیه خودم خندم گرفت..ولی بازم یاد کیوان افتادم حرصم در اومد ... اه فکر کن من زن این بشم اونوقت عمه زری میشه مادر شوهرم که همش عین مار افعی نیش میزنه ... اووووف خدا چیکار کنم ؟ من از اون کیوان با اون ریش پروفسوری مسخرش اصلا خوشم نمیاد ... با این که خیلی خوش هیکله ولی قیافش خیلی معمولیه ... ای خدا عممو چیکار کنم ؟ مخم داشت سوت میکشید..از همین الانم جوابم معلوم بود ... منفی ... ولی برام قابل درک نبود که کیوان ازم خوشش بیاد..اخه اون همیشه یا اذیتم میکرد یا مثل مامانش با زبون نیش دارش نیشم میزد ... سرمو فرو کردم توی بالشم ... سعی کردم بخوابم و به چیزی فکر نکنم ... توی همین دو ساعته کلی فکرم رو خسته کرده بودم ... چشمامو بستم و بعد از چند دقیقه خوابم برد ...
- اوا دختر بیدارشو دیگه ... چقدر میخوابی ... به خرس گفتی برو من جات میخوابم ...
لای چشمامو باز کردم ... نگاهم افتاد به ساعت روی میز ... ساعت 6 عصر بود ... اوه چقدر خوابیدم ...
بلند شدم و همینطور که به سمت دستشویی میرفتم داد زدم : بیـدارم ... وقتی کارم تموم شد با همون چشمای نیمه باز که هنوز خمار خواب بودن از پله ها رفتم پایین ...
دو سه تا پله اخری بود که با شنیدن صدای بابا هشیار شدم ...
- ولش کن خانوم ... تصمیم با خود اواست ... اون قراره با کیوان یه عمر زندگی کنه نه منو تو ...
خوشحال از حرف بابام از پله ها پریدم پایین ... مامان و بابا پشتشون به من بود و روی کاناپه نشسته بودن ...
شروع کردم به دست زدن و با صدای بلند گفتم : قربون بابایی خــودم ...
مامان و بابا سریع برگشتن و مامان دستشو گذاشت روی قلبشو صدایی شبیه هـه از خودش دراورد ...
بی توجه به چشم غره های مداوم مامان رفتم طرف بابا و دستمو از پشت حلقه کردم دور گردن بابا و یه بوس محکم از لپش کردم :
- خسته نباشی بابایی سلام ...
بعد رو به مامان که داشت چپ چپ نگام میکرد گفتم :
- مامانی اینقدر چشماتو چپ نکنا ... بابا زن چشم چپ دوس نداره یهو دیدی رفت سراغ صیغه ایی ها گفته باشم ...
تا اینو گفتم بابام زد زیر خنده و مامان با چشمای گرد و صورت قرمز از عصبانیت خم شد و دستشو گذاشت رو دمپایی روفرشیش و با یه جیغ کنترل شده افتاد دنبالم ... منم با خنده حالا ندو کی بدو ... رفتم توی اشپزخونه ... صدای مامان از پشت سرم میگفت : دختره ی ورپریده بی حیا ... زمان ما به پدر مادرمون میگفتیم تو یه توگوشی میزدنمون حالا این راست راست داره تو چشمای من نگاه میکنه چه چیزا که نمیگه ... صدای خنده بابا هنوزم میاومد مامان با حرص برگشت و از پشت اپن به بابا توپید : ارسلان بسه این بچه ها رو تو پررو کردی دیگه ...
romangram.com | @romangram_com