#آسانسور_پارت_59

كمي گنگ بودم ...اولين چهره اي كه جلوم مثل خرمگس ظاهر شد..

خود عزرائيلش بود

دقيقا ..خود محسني كه با يه ليوان اب تو دستش جلوم نشسته بود ..

پشت سرشم نيما با همون چشماي توپ گلفشي..صبا و دو تا پرستار ديگه هم كمي اين طرف تر ...

و خود ولوم ....كه روي يكي از راحتياي اتاق استراحت پرستارا افتاده بودم ....

چقدر مهم بودمو و خودم نمي دونستم ....



صبا با يه ليوان اب قند بهمون نزديك شد و از دكتر خواست تا بلند شه كه بتونه بهم اب قند بده...

محسني صدام كرد..

محسني - صالحي ...؟

خوبي ؟..صدامو مي شنوي ...؟

صبا با قاشق... كمي اب قند به خوردم داد...

صبا- بهتره امروزو... مرخصي بگيري ..فكر كنم زياد حالت خوب نباشه ...

به مرواريد زنگ مي زنم ..بياد دنبالت ...

سرمو تكون دادم...و با صداي ارومي

- نه من حالم خوبه ....الان بهترم ميشم .



همه بهم نگاه مي كردن ....ولي من فقط چشمم به ليوان تو دست صبا بود كه هي با قاشق توشو هم مي زد ....چقدر تشنم بود ...

romangram.com | @romangram_com