#آرشام_پارت_7
مکث کردم..اروم سرم رو چرخوندم و نگاه سردی بهش انداختم..
نگاه سبز و شیفته ش توی چشمام قفل شده بود و لب هاش به لبخند باز بود..
دوباره به حالت اولم برگشتم و در همون حال جدی و خشک گفتم :بله..شما منو می شناسید؟..
با هیجان گفت :کسی نیست که شما رو نشناسه..پدرم گفته بودند امشب یه مهمان ویژه توی جشن تولدم حضور داره..ولی به هیچ عنوان فکر
نمی کردم اون مهمان شما باشید..
توی دلم پوزخند زدم..ولی صورتم هیچ حالتی رو نشان نمی داد..
-چطور؟..
--خب برام جای تعجب داشت وقتی که دیدم شما اون مهمان هستید..واقعا باعث افتخارمه که امشب اینجا حضور دارید..
نگاه کوتاهی بهش انداختم..
-سال هاست که با مهندس صدر اشناییت دارم..ولی تا به الان شما رو توی هیچ یک از مهمانی هاشون ندیدم..
لبخند زد..ردیف دندان های سفید و براقش نمایان شد..لب های سرخ و اتشینش اونها رو چون قابی در خود جای داده بود..
--بله..من چند سالی خارج از کشور زندگی کردم..برای ادامه تحصیل به اروپا رفتم و الان مدت کوتاهی هست که برگشتم..
سرم رو تکون دادم :عالیه..
--چی عالیه؟..
توی صداش شیفتگی موج می زد..می دونستم تمام جملاتی که از دهانم خارج می شد رو روی هوا می قاپید..
برام تازگی نداشت..اینکه تحویلش می گرفتم و باهاش هم کلام می شدم جزوی از بازیم بود..
مکث کوتاهی کردم وگفتم :برای چی برگشتید؟..
وقتی دید جواب سوالش روندادم کمی پکر شد..ولی با این حال ظاهرش رو حفظ کرد و با لبخند گفت : دیگه از زندگی توی اروپا خسته شده
بودم..هیچ جذابیتی برام نداشت..بعد از فارغ التحصیلیم همونجا مشغول به کار شدم..ولی خب اینجا هم برای من کار هست..در حال حاضر تو
شرکت پدرم هستم..
سرم رو تکان دادم..و ترجیح دادم سکوت کنم..
--شما خیلی کم حرف می زنید..
سرد و مغرور گفتم :بی دلیل حرف نمی زنم..
--اوه..خیلی خوبه..تعریفتون رو زیاد شنیدم..خیلی دوست داشتم برای یک بار هم که شده از نزدیک ببینمتون..
-می تونستید به شرکتم بیاید..
--درسته..ولی پدرم گفته بودند که شما هر کسی رو به اونجا راه نمی دید و بدون هماهنگی هم حق دیدنتون رو ندارم..
نگاهش کردم..حالتش اون رو نسبت به من صمیمی نشون می داد..هنوز خیلی زود بود که بخواد باهام راه بیاد..
نگاه خاصی بهش انداختم..
-شما بدون هماهنگی هم می تونستید وارد اونجا بشید..
صورتم روبرگردوندم..نمی خواستم توی چشمام کذب گفتارم رو ببینه..هیچ کدوم از حرفام بویی از حقیقت نداشت..
صداش ذوق زده بود..ظاهرا منتظر چنین پیشنهادی از جانب من بود..
--وای شما فوق العاده این مهندس تهرانی..جدا به من لطف دارید..اگر می دونستم که حتما مزاحمتون می شدم..
نفس عمیق کشیدم : مزاحم نیستید..
همچنان نگاهم به روبه رو بود و کلامم سرد..ولی در همون حال هم می تونستم جز به جز حرکاتش رو حدس بزنم..لحظه به لحظه بیشتر
هیجان زده می شد..
صدای نفس های عمیق و کشیده ش رو شنیدم..اروم بودم..خیلی اروم..
نیم نگاهی بهش انداختم..با لبخند به من زل زده بود..
-چیزی شده خانم صدر؟..
بدون اینکه ثانیه ای رو از دست بده گفت :شیدا..خواهش می کنم من رو به اسم کوچیک صدا بزنید..
به نگاهم رنگ تعجب دادم..
-چطور؟!..
سرش رو پایین انداخت..با انگشتای ظریف و کشیده ی دستش بازی می کرد..
--هیچی..ولی خب من به کسایی که برام مهم هستند و بهشون اهمیت میدم این اجازه رو میدم..
-چه اجازه ای؟..
سرش رو بلند کرد..تو چشمام زل زد..زیبایی انچنانی نداشت..ولی می تونست جذاب و لوند باشه..برای من از هر دختری معمولی تر جلوه می
کرد..
--اینکه من رو به اسم کوچیک صدا بزنید..
تنها سرم رو تکان دادم ونگاهم رو از روی صورتش برداشتم..
@romangram_com