#آرشام_پارت_5

دستم روی دستگیره ثابت مانده بود..مثل همیشه به محض ورودم نگاهی به اطراف انداختم..هیچ چیز تغییر نکرده بود..همانطوری بود که از
اینجا رفتم..
--بیا تو آرشام..خوش اومدی پسر..
یه قدم به داخل برداشتم..در رو بستم..نگاهم به رو به رو بود..میز بزرگی که انتهای اتاق قرار داشت..و یک صندلی بزرگ که پشت به من بود..
با یک چرخش به طرفم برگشت..حتی ژستش هم مثل همیشه بود..خسته کننده..
روی صندلی لم داده بود..نگاه تیز و برنده ش روی من ثابت بود..ابروهاش رو جمع کرد..پک عمیقی به سیگارش زد..سر سیگار روشن شد..سرخ
و اتشین..و طولی نکشید که خاکستر شد..
بعد هم به حالت خاصی اون رو با حرص تو جا سیگاریِ کریستالش خاموش کرد..
--مثل همیشه به موقع اومدی..بیا جلوتر..
فقط نگاهش کردم..دوست نداشتم کسی بهم دستور بده..حتی اون..حتی شایان..کسی که فقط استادم بود..
چند لحظه که تو چشماش زل زدم قدمی به جلو برداشتم..نخواستم به محض صدور دستور اوامرش توسط من به اجرا در بیاد..
رو به روش ایستادم..همون اخم همیشگی مهمون صورتم بود..مثل خودش سرد نگاهش کردم..
جدی و خشک گفتم :ظاهرا با من کار مهمی داشتی..
زل زد تو چشمام..سرش رو تکون داد..می دونست عادت ندارم موقع شنیدن حرف های طرف مقابلم بنشینم..برای همین تعارف به نشستن
نکرد..
با تموم علایق و خصلت های من اشنا بود..باید هم می بود..یک عمر اون استادم بود و من شاگرد..ولی حالا..اینی که رو به روش ایستاده بود به
راحتی همه رو درس می داد..خودش یه پا استاد شده بود..
ولی شایان رذالتی تو وجودش داشت که این همه سال با تموم تلاشی که کردم نتونستم به پای اون برسم..بی بند و باری که تو وجودش داشت
من ازش فراری بودم..
یه پاکت سفید گذاشت رو میز..به طرفم هُل داد..
--بردار..تموم اطلاعات داخلش هست..مثل همیشه..اینبار هم باید کارت رو درست انجام بدی..فقط 1ماه فرصت داری..ب..
-فهمیدم..
و با این کلام کوتاه حرفش رو بریدم..هیچ کس چنین جراتی رو نداشت ولی من فرق می کردم..من هر کس نبودم..خودش هم می دونست که
ارشام با بقیه متفاوته..
اگر کسی میان حرف شایان می پرید و به اوامرش بی توجهی می کرد کوچک ترین مجازاتش از دست دادن تک تک انگشتان دستش بود..
ولی من..ارشام بودم..کسی که حتی استادش هم نمی تونست مقابلش بایسته..
فقط نگام کرد..اون هم اخم کرده بود..
پاکت رو از روی میز برداشتم..نگاهش کردم..سرش رو تکان داد..
اینبار قدم هام رو محکم تر برداشتم ..از اتاق بیرون اومدم..پاکت رو توی دستام فشردم..
******************
جلوی اینه ایستادم..دستی به کت و شلوار خوش دوختی که به تن داشتم کشیدم..مشکی..رنگ مورد علاقه ی من بود..
امشب برای اجرای مرحله ی اول نقشه م دعوت شده بودم..
شیشه ی شفاف ادکلنم رو از روی میز برداشتم..به زیر گردن.. و موچ دستم زدم..بوش مست کننده بود..تحریک کننده..جذب کننده..همونی که
می خواستم..برای امشب مناسب بود..
تو اینه به خودم نگاه کردم..چشمان مشکی که در وجود هر ادمی نفوذ می کرد..روح رو می شکافت..جسم که در برابر نگاه من توان مقاومت
نداشت..
پوزخند زدم..مرحله ی اول نقشه م داره شروع میشه..شیدا صدر..منتظرم باش..ارشام داره میاد..بهتره به بهترین شکل ممکن ازش استقبال
کنی..
دیگه توی اینه نگاه نکردم..سوئیچم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون..
هیچ وقت دوست نداشتم کسی برام رانندگی کنه..تا به الان هیچ احدی جرات نکرده بود پشت فرمون ِ این ماشین بنشینه..
یه فراری مشکی....رنگش خاص بود..مثل همه ی چیزهایی که متعلق به من بود..
حرکت کردم..امشب مهندس صدر توی خونه ش به مناسبت تولد دخترش شیدا..مهمانی با شکوهی ترتیب داده بود..
مطمئنا مهمان های زیادی می اومدن..و کادو های زیادی هم تقدیم دختر نازنینش می کردند..ولی من..با دادن هدیه م به اون در قبالش یک
چیز هم دریافت می کردم..
و اون هم..قلب شیداست..امشب اون قلبش رو به من می بازه..
فصل دوم
***************
وسط باغ باشکوهشون ایستادم..ظاهرا جشن رو خارج از ویلا برگزار کرده بودند..

@romangram_com