#آرامش_غربت_پارت_89

سقلمه ای بهش زدم و گفتم:

ـ خفه! چشم آقای صدقی! مرسی که اجازه دادید...





فریبا جون ـ صبر کن ببینم چی چیو مرسی که اجازه دادید! مگه کلفت گیر آوردی؟

آرمین ـ ای بابا خودش هیچی نمیگه شما دارید کاسه داغ تر از آش میشید؟

من ـ فریبا جون ، اشکالی نداره بالاخره اینطوری میتونم لطفشونو جبران کنم خواهش میکنم قبول کنید! بذارید برم دیگه!!!

فریبا جون ـ از صبح میری ساعت 7 برمی گردی! روشنه؟

من ـ بله بله روشنه روشنه کور شدم بس که روشنه!

فریبا جون ـ خوبه...کی شروع میکنی!

نگاهی به آرمین انداختم و گفتم:

ـ فردا؟!

آرمین ـ بله فردا...درضمن خاله جان، من از صبح سرکارم ، وقتی هم بر می گردم بیتا دیگه میره خونه! پس دیدین تهمت بی خود می زنید!


romangram.com | @romangram_com