#آرامش_غربت_پارت_84

خدایا شکرت!! نمیتونستم به هانیه اعتماد کنم... چون یه جوری حرف می زد...دیگه فحش نمی داد...اولش سلام کرد...حس کردم...وای نکنه بابام وادارش کرده زنگ بزنه تا لو برم؟

هانیه ـ آخ...منظورم اینه که چرا پای پلیسو در میون گذاشتن...کجایی بیتا جونم؟ اینجا همه چی امن و امانه...

فهمیدم هانیه داره بهم می فهمونه تنها نیست...سکوت کردم و گفتم:

ـ اشکالی نداره! من؟رامسرم! اتوبوس گرفتم و تا اونجا رفتم! میدونی میخوام بیام تهران...

هانیه ـ به سلامتی...مواظب خودت باش...دوست دارم...

و بدون اینکه بذاره جوابشو بدم قطع کرد...استرس دوباره وجودمو دربر گرفته بود...بابام مجبورش کرد...خدایا بلایی سرش نیارن؟

از رو تخت بلند شدم و هی تو اتاقم قدم می زدم که موبایلم ویبره رفت...یه اِس از هانیه...

ـ ببین وقتی کسی بهت زنگ زد اصلا به هیچ کس نگو کجایی....بابات منو زیر نظر داره...این آخرین اِسمه...دوستت دارم نکبتِ من...مواظب خودت باش و به هیچ وجه برنگرد شیراز وگرنه تو دردسر میوفتی، بابات ناجور ازت شاکیه...(جواب نده!)

دلم گرفت...یکی از بهترین دوستامم دیگه فکر نکنم بتونم ببینم...چقدر دنیا کثیفه...چقدر...

تو همین لحظه مازیار اومد تو و با هیجان به تلفنش اشاره کرد و تا خواست حرف بزنه ساکت شد...با نگرانی جلو اومد و گفت:

ـ چی شدی بیتا؟

اینقدر قیافه ام تو هم بود که مازیارم متوجه شد!!! از زور بغض نمی تونستم صحبت کنم ولی به سختی قورتش دادم و گفتم:

ـ هانیه زنگ زد...


romangram.com | @romangram_com