#آرامش_غربت_پارت_81

هرچند شیک و با وقار من در همین حده!!!

به سالار و مازیار گفتم بیان بالا کمکم تا اتاقم رو برای درس دادن آماده کنم، چه کنم هول بودم دیگه!...یه میز کوچولو که گوشه اتاق افتاده بود و خاک می خورد برداشتم و تمیزش کردم و گذاشتم کنار دیوار....بعدا از سام هم یه صندلی کوچیک قرض می گیرم! دوربینم و یه تخته وایت برد هم به دیوار نصب کردیم و بعد با کامپیوتر مازیار یه متن تبلیغاتی نوشتیم و ریختیم رو فلش تا صدتا چاپ کنیم ازش...رنگی نبود ولی خب سعی کردیم بزرگ و جذاب باشه....

رفتیم تو لوازم تحریری تا پرینت بگیره برامون...با هیجان نصف برگه هارو به سالار دادم و نصف دیگه رو با شدت شوت کردم به مازیار بدبختا از این هیجان من کلی تعجب کرده بودن! باهم رفتیم پایین...

فریبا جون ـ باز کجا دارید میرید؟

من ـ داریم میریم نون دربیاریم!

فریبا جون سری تکون داد و با لبخند رفت تو آشپزخونه!

ـ مواظب خودتون باشید!





این بار با موتور مازی رفتیم...چون میخواستیم هی سوار شیم و هی پیاده شیم...

تو تمام تیرای چراغ برق و دم خونه ها چسبوندیم...بعضیا هم که فحشمون می دادن ماهم فرار می کردیم! اوناهم از حرص برگه ها رو پاره می کردن! ای تو روح بی لیاقتِ بی هنرشون! کفاثات!!!

به بعضی از عابرا هم همینطوری برگه دادیم...وقتی کارمون تموم شد دوباره برگشتیم خونه....

من ـ راستی سالار خونه ی شما کجاست؟


romangram.com | @romangram_com