#آرامش_غربت_پارت_78
وقتی رسیدیم خونه فریبا جون واسه سه تاییمون شربت پرتقال درست کرده بود...هرسه ولو شدیم رو مبل و شربتامونو خوردیم...از گرما به هن و هن افتاده بودیم...
من ـ خب سالاد بگو نقشه ات چیه؟
سالار ـ اول اینکه سالاد عمه اته گوجه فرنگی! ( همون عروسک فرنگی!!!) دوم اینکه وایسا کوفت کنم بهت میگم!
مازیار خندید و گفت:
ـ بیتا لقب گذاشتن واسه من بس نبود، سالارم اضافه شد؟
من ـ پس چی فکر کردی؟ واسه آرمینم لقب گذاشتم...
مازیار و سالار خندیدن ولی تو یه لحظه لبخندشون محو شد ولی من بی توجه برگشتم سمتشون بهشون گفتم:
ـ لقبش آرمین بی مخه! چون خیلی بی اعصاب و بد عنقه! خیلی هم سرد و سنگیه...
آرمین ـ دیگه چی؟
از ترس هول شدم و بی هوا از رو مبل بلند شدم که سینه به سینه آرمین قرارگرفتم...لیوانم نزدیک بود بریزه رو پیرهنش ولی از شانس خوبم نریخت! البته یه نگاهی هم بهم کرد که خودمو کاملا مرطوب کردم! ....از هولم نمیدونستم برم عقب یا بیام جلو ، گیر کرده بودم...
آرمین ـ میگفتی؟
با صدای آروم و لبخند ژکوندی گفتم:
ـ مزاح فرمودم!
romangram.com | @romangram_com