#آرامش_غربت_پارت_71
سالار ـ از شما یاد گرفته نه؟
همینطور که می خندیدم گفتم:
ـ اره! وای حالا نره به باباش بگه!
سالار ـ نگران نباشید...
سیبی از تو ظرف برداشت و گفت:
ـ به حرفاتون فکر کردم...شما درست میگید...من و آرمین زیادی تند رفتیم...
من ـ شما تنهایی یا جفتتون؟!
سالار سرشو انداخت پایین وهمینطور که به سیب توی دستش خیره شده بود گفت:
ـ من...واقعا شرمنده...این یه هفته واقعا سخت زیر نظرگرفته بودمتون تا مچتونو بگیرم ولی...
لبخندی زدم و گفتم:
ـ ولی خب تیرتون به سنگ خورد!
سالار ـ شرمنده نکنید دیگه...
لبخندی زدم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com