#آرامش_غربت_پارت_56
مازیار ـ از وقتی که تو اومدی اینطوری شده...تا قبل از اینکه تو بیای، اصلا حرف نمی زد، یا اگه هم می زد فقط اخم می کرد...وقتی با آرمین دعواش شد ، خونه رو گذاشت رو سرش...ولی دیشب اصلا اینطوری نبود...فقط بعد از رفتنت سر آرمین یه دادی زد که آرمین بیچاره خودشو مرطوب کرد و اومد دنبال تو...خیلی دوستت داره...حتی از منم بیشتر...
من ـ منم خیلی دوسش دارم...جای مادر نداشته ام...
مازیار خواست دهن باز کنه که نمیدونم چی شد سنگینی چیزی افتاد روم و پخش زمین شدم...
با بهت چشامو بستم و درد خیلی بدی تو کمرم پیچید...یکی هی بازوهامو تکون میداد و وادارم کرد چشامو باز کنم...چشامو که باز کردم نگام تو یه جفت چشم سورمه ایِ شیطون قفل شد...با بهت سعی داشتم چیزی رو تو اون چشا پیدا کنم که چشا ازم فاصله گرفتن...مازیارو دیدم که یه بچه کوچولو رو داشت از روم بلند می کرد...هنوزم چشام متعجب بود و به پسرکوچولویی که خیلی شبیه من بود نگاه می کردم که مازیار گفت:
ـ چیکار می کنی سامی؟ دختر مردمو داغون کردی عمو...!
وای این بچه ی آرمینه؟ چقدر ماهه!
بریده بریده گفتم:
ـ این بچه آرمینه؟
با این حرفم سام دست مازیار رو چنگ زد ومازیار ولش کرد جیغ خفیفی زدم و خواستم سام رو بگیرم که نیوفته ولی اون پیش دستی کرد و خودشو دوباره پرت کرد تو بغلم...ولی اینبار من بودم که اونو تو بغلم سفت نگه داشته بودم...
سام ـ مــــامــــان...!
من ـ نـــــه مامان خودتی!
مازیار با این حرفم پقی زد زیر خنده و سام هم از خنده مازیار خنده اش گرفت...
سام ـ مــــامــــان...!
romangram.com | @romangram_com