#آرامش_غربت_پارت_54

سینی چایی رو دادم دستش تا بچینه رو میز...

فریبا جون از این حرف من گل از گلش شکفت و گفت:

ـ یاد بگیر مازیار!

مازیار ـ جفتتون خیلی زشت صحبت می کنید!

من ـ مشکلیه؟

مازیار با چشم و ابرو اشاره کرد که فریبا جون گفت:

ـ کاریش نداشته باش بچمو...حواسش هست همیشه جلو من مراعات می کنه امروز از دهنش در رفت!

مازیار ـ شما هم کم جوابشو ندادین!

فریبا جون خندید و گفت:

ـ هــِی جوونی یادش به خیر...

یهو پریدم جلوش و گفتم:

ـ یعنی شما هم مثه من سوتی بودید؟

فریبا جون سری تکون داد و با لبخند عریضی گفت:


romangram.com | @romangram_com