#آرامش_غربت_پارت_51
آرمین ـ حالا شما بیاید نذارید من رو سیاه شم پیششون! ناراحت میشن اگه دست خالی برم!
با اخم گفتم:
ـ مگه من وسیله ام که میگید دست خالی؟
دستاشو به حالت بی تقصیری در آورد و گفت:
ـ من همچین جسارتی نکردم...!
من ـ باشه...
آرمین ـ حالا میاید؟
من ـ بله...
تمام این کلمه هارو با سردی ادا می کرد...از روی اجبار...هنوزم تمایلی نداشت که من برگردم فقط به خاطر خاله اش اینا بود...درکش می کردم...اینم از بدیای دنیا مثه سنگ شده بود...
باهم تا خونشون قدم زدیم...از نظر ظاهر بود...ولی نمیشد رو احساسش حساب باز کرد...
وقتی آرمین در زد فریبا جون با قیافه ای نگران درو باز کرد...با دیدن من خیلی محکم و حتی گرم تر از بار اول بغلم کرد...منم متقابلاً محکم تو بغلم فشردمش...زیر گوشش زمزمه کردم:
ـ من شرمنده ام...من...(لباسشو چنگ زدم و گفتم) نمیدونم چی باید بگم...ببخشید...فقط همین...
فریبا ـ عزیزدلم....صدبار بهت گفتم مثه دخترم برام عزیزی....الانم که حقیقت رو گفتی بیشتر....میدونستم دختر ضعیفی نیستی...ولی خب...من خیلی وقته بخشیدمت...راستش این مدت زیادی زیر نظرت داشتم ، چون نمیخواستم اشتباه چندسال پیشمو بازم مرتکب شم! ولی تو با رفتارای خوبت به این خونه شادی بخشیدی و منو از فکرام شرمنده کردی!
romangram.com | @romangram_com