#آرامش_غربت_پارت_49

مازیار ـ تو شیراز باهم آشنا شدیم...

دستامو به علامت سکوت بالا آوردم و گفتم:

ـ نه مازیار...دروغ بسه...حالا که میخوام برم ، بهتره اول راستشو بگم...

تمام ماجرارو براشون تعریف کردم...به قدری حالم از خودم بهم می خورد که نگو...چطور تونستم بهشون دروغ بگم؟ اصلا تو باورشون نمی گنجید...

من ـ من...من یه دختر خراب نیستم...باهمه اینا...من خراب نیستم...به جون مادرم خراب نیستم...

بغض کرده بودم ولی نمی ذاشتم صدام بلرزه...نفس عمیقی کشیدم...چشام می سوخت...برای اولین بار تو جمع داشت اشک تو چشام جمع میشد ولی نذاشتم...

من ـ خب...(یه نفس عمیق) همه حرفامو زدم...(رو به فریبا جون کردم و گفتم) مرسی که کمکم کردید...ولی فکر می کنم بهتره با واقعیت روبه رو شم...هرچی خیره پیش میاد...پس حتما خیره که من پیش بابام باشم...خیره که با فرهاد ازدواج کنم...خیره که زندگیم تباه و سیاه شه...مرسی فریبا جون که بهم مهر و محبت رو یاد دادید...مازیار مرسی که ازم حمایت کردید...(با طعنه به اون دو گفتم) مرسی که هرچی دلتون خواست بهم لقب دادید...مرسی از قضاوتاتون...مرسی!

دستامو تکون دادم و بعد محکم انداختم پایین...سریع رفتم بالا و وسایلمو جمع کردم...مانتو و شالمو پوشیدم...نفس عمیقی کشیدم و اومدم پایین...همه ساکت بودن...جو سنگین بود...خداحافظی کردم و خارج شدم...

دلم گرفت...یه ماه بود که با اینجا اخت شده بودم، با فریبا جون و مازیار....با عشق و محبت...یاد گرفته بودم دنیا تو مادیات خلاصه نمیشه ، یعنی فریبا جون یادم داده بود! ولی سالار و آرمین خرابش کردن......خب اینم تقدیره منه...قبلش دلم می خواست برم ساحل...رفتم سمت ساحل...سنگی از تو ماسه ها برداشتم وبا تمام قدرتم پرت کردم سمت دریا...فریادی زدم ولی صدام تو صدای موجای دریا گم شد...می خواستم تمام درد و غصه هامو با فریاد خالی کنم و خودمو به آرامش برسونم...

من ـ مـــامـــان...میشه از طرف من به خدا بگی بس کنه؟ یعنی من باید برگردم پیش بابا؟ مامان نمیشه کاری کنی بیام پیشت؟پارتی مارتی نداریم؟ مامان من نمیخوام با فرهاد ازدواج کنم...مامان...اون منو واسه یه شب میخواد...مامان من نمیخوام....مـــــامــــــان ! این آقا کاوه ای که یه زمانی عاشقش بودی اگه منو زنده گیر بیاره می کشتم! البته واسه من که بد نیست! (پوزخندی زدم و گفتم) میام پیش خودت!

کفشامو در آوردم و پاچه های شلوارمو زدم بالا و شروع کردم رو ماسه ها قدم زدن....آب که به پاهام می خورد احساس آرامش می کردم...ولی تو دلم طوفانی بود ، طوفانی وحشی تر از خودِ دریا...

من ـ مامان...من اعتقادی به خودکشی ندارم! من تا آخرش وامیستم! مثه کوه! مثه تو!!! ولی اگه پارتی داری یه کاری کن بیام پیشت.. دلم می خواد موجا اینقدر زیاد بشه که منو با خودش ببره....(چشامو بستم و از تهِ دلم گفتم ) می خوام کــــه....

تو یه لحظه حس کردم دستم داغ شد و به طرف ماسه ها کشیده شدم...وقتی برگشتم درکمال تعجب آرمین رو دیدم...چشام مثه چی گرد شد...


romangram.com | @romangram_com