#آرامش_غربت_پارت_47
سالار هم بلند شد...حالا چهارتاییمون وایساده بودیم:
ـ اینا همه ترفندشه خاله جوون!
من ـ کافر همه را کیش خود پندارد!
سالار سرخ کرد و گفت:
ـ مزاحم که هستی دو قورت و نیمتم باقیه؟
رو کردم به فریبا جون و گفتم:
ـ اصلا می دونید چیه؟ باشه قبوله...من میرم...
خواستم برم تو اتاقم که فریبا جون مچ دستمو گرفت و کشیدم سرجایی که بودم:
ـ بیتا...به خاطر یه سوتفاهم می خوای کنار بکشی؟ می خوای منِ پیرزنو تنها بذاری، میخوای دوباره اینجارو تبدیل کنی به خونه ارواح؟ بیتا تو روح این خونه ای...گلِ این خونه ای، طراوت این خونه ای میخوای بذاری بری؟
من ـ خیلی ببخشید فریبا جون...ولی نمیتونم زخم زبونارو تحمل کنم...
سالار خم شد طرفم و گفت:
romangram.com | @romangram_com