#آرامش_غربت_پارت_42
من ـ آخه...آخه امروز من...
مازیار با شک نگاهم کرد....
من ـ ببین...من امروز اومدم از نرده های پله ها بیام پایین که یهو...یهو شوت شدم تو بغل آرمین...بعد یه جور بدی نگام کرد...
سرمو انداختم پایین و با ناخنام بازی کردم....با یه قیافه مظلوم گفتم:
ـ حالا چیکار کنم؟
مازیار غش غش خندید و گفت:
ـ درباره اون حجب و حیات اشتباه کردم ! اخه دختر عاقل کی از نرده میاد پایین؟
من ـ من!
مازیار ـ ای درد ! اشکال نداره...تو خودت باش بیتا نذار هیچی تغییرت بده و به خاطر مردم هیچ وقت زندگی نکن.
من ـ چشم!
مازیار ـ به من نگو چشم! حس میکنم داری دستم می ندازی! من ـ چشم!
چشم غره ای بهم رفت و گفتم:
ـ بیا بریم پایین...حوصله ام سر رفت...اتاقم دلگیره....
romangram.com | @romangram_com