#آرامش_غربت_پارت_174

یه احساس خیلی زود گذر که نمیدونم اسمشو چی باید بذارم خیلی سریع از قلبم رد شد و انگار روی قلبم خط انداخت...نمیدونم چی بود ولی حس خوبی نبود...

نمیدونم آرمین چی تو قیافه ام دید که خیلی سریع از فکر بیرون اومد و بازم تو غالب سرد و مغرورش فرو رفت و گفت:

ـ خب دیگه بهتره بریم...

و زود تر از من از خونه خارج شد...

تو ماشین سعی کردم جو رو عوض کنم ، ولی بازم آرمین نفوذ ناپذیر شده بود...

به گفته ی آرمین واقعا ترافیک بود...سام تو بغل من بود و سر و صدا می کرد...سرم درد گرفته بود ، از سکوت متنفر بودم!!! شیشه رو دادم پایین که یکم هوا بخورم ولی با حس کردن هوای داغ و دود و دم زود شیشه رو دادم بالا...آرمین نیم نگاهی بهم کرد و کولرش رو روشن کرد...

وقتی رسیدیم ، با ذوق گفتم:

ـ وای اوناهاش! اون مانتو قرمزه!

آرمین چشاشو ریز کرد و گفت:

ـ دیدمش!

من ـ آرمین خیلی آروم از جلوش رد شو که مارو نبینه خب؟ میخوام از پشت سکته اش بدم!

آرمین ـ خدا نکشتت دختر!

خندیدم و آرمین ماشین رو جلو تر از پارک نگه داشت! هانیه همش یه نگاهی به ساعتش می کرد و یه نگاهی به جلوش! اصلا متوجه ماهم نشد!


romangram.com | @romangram_com