#آرامش_غربت_پارت_162

صبح با حس کردن لطافت دلپذیزی روی گونه ام چشمامو باز کردم که چشام تو یه جفت چشم درشت سورمه ای قفل شد! اولش فکر کردم رو به روی آینه ام! اما وقتی صدای قهقهه سام رو شنیدم فهمیدم سامه! با حیرت و ذوقی باور نکردنی بغلش کردم و گفتم:

ـ جیگلی من تو این همه مدت اینجا بودی؟! پس دیشب تو بودی هی کرم می ریختی؟ قربون اون چشات شم! ای جونم!

حس خیلی خوبی داشتم! نمیدونم چی بود ولی عالی بود...

عالی ، یه حسی که از اول صبح تونست بدون دلیل لبخند رو مهمون لبام کنه...

از جام بلند شدم و دست و صورتمو شستم ، رختخوابو درست کردم و سام رو برداشتم و رفتیم تو آشپزخونه...اون خوابی که دیشب دیدم حسابی ذهنمو درگیر کرده بود! یه جور خاصی به سام نگاه می کردم...چطوری امروز صبح سر از تخت من در آورده؟!

با خودم گفتم بهتره از خودِ آرمین بپرسم...مطمئناً اون آوردتش...ولی یعنی اون بوده که دیشب روی من خم شده بود؟ یعنی قصد بدی داشته؟ ولی یادمه کار خاصی هم نکرد...فقط روم خم شده بود...ولی یعنی منو بی حجاب دیده؟ اوه اوه چقدر اراده قوی داشته!

با خودم گفتم همچینم اراده اش قوی نبوده ها! تو هیچ تحفه ای نیستی!

آهی کشیدم و تلفن رو برداشتم و شماره آرمین رو گرفتم...بعد از دو بوق برداشت...

آرمین ـ سلام!

با خجالت سلام کردم...نمیدونستم چی باید بگم:

ـ سلام ! آرمین ...ام...چیزه..

آرمین ـ امم ببین الان سرکارم، شب میام همه چیو توضیح می دم باشه؟ ولی بذار سام پیشت باشه!

من ـ باشه...


romangram.com | @romangram_com