#آرامش_غربت_پارت_160

آرمین ـ بفرما خودش فهمید!

من ـ زحمت کشیدی! ولی اصلا بهت نمیاد اینطوری حرف بزنی لطفا تکرارش نکن!

دوباره خودم خندیدم و بچه رو بغل کردم که نگام به آرمین افتاد که داره خیره خیره نگام میکنه! یکم معذب شدم و گفتم:

ـ چیزی شده؟!

آرمین ـ نه...! ولی مواظبش باش...

خواست یه جمله دیگه بگه که یهو یه لبخند شیطانی زد و گفت:

ـ ولــــی! اگه بخواد بمونه منم باهاش میمونم!

با جیغ گفتم:

ـ چــــــی؟!

آرمین ـ همین که گفتم!

من ـ اصلا نخواستیم بابا بچتو وردار ببر!

ولی خدا میدونه چقدر ضدحال زد بهم! با حسرت به سام نگاه میکردم که آرمین گفت:

ـ حالا خوددانی!


romangram.com | @romangram_com