#آرامش_غربت_پارت_153

ـ بیــتا! بیتـــا! کجایی دختر؟! داری نگرانم میکنیا! گوشیتو که جواب ندادی ، تلفن خونه هم که اشغال بود! بیــتا!

صدای سام هم اومد :

ـ ویـــتا ! ویـــتا!

تا خواستم از اتاق بیام بیرون یهو در باز شد و سینه به سینه آرمین قرار گرفتم! قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن...من که وحشت کرده بودم هیچی ، آرمین که انگار جن دیده بود!

دستشو گذاشت رو قلبش و همینطور که قفسه سینه اش بالا و پایین می شد گفت:

ـ اوه ، بیتا! ترسوندی منو...این عینکه چیه رو چشمات؟!

تا خواستم حرفی بزنم یهو جلو اومد و دستشو آورد جلو و خواست عینک رو از رو چشام برداره که دستم رفت سمت عینک و دستای آرمین که روی عینک بود رو گرفتم...خون با سرعت زیر پوستم دوید و به وضوح حس میکردم که سرخ شدم...دستمو از رو دستش برداشتم آرمین هم دستشو برداشت...

سریع به خودم اومدم و گفتم:

ـ دو دقیقه برو بیرون من الان میام!

آرمین فقط سرشو تکون داد! رفتارم براش عجیب بود! ولی دوست نداشتم منو با این آرایش ببینه و یاد سمانه بیوفته!

رفتم شیرپاک کن رو برداشتم و آرایشمو پاک کردم...قلبم هنوزم تند تند میزد! به خودم نگاه کردم...

هنوزم یکم از آرایشم معلوم بود ولی بیخیالش شدم...

وقتی رفتم بیرون آرمین رو دیدم که با تعجب به میز دو نفره ای که چیده بودم خیره شده بود! خنده ام گرفت از قیافه اش! امشب حسابی شوکه اش کردم!


romangram.com | @romangram_com