#آرامش_غربت_پارت_150

ـ دارم میام پیشت! بیا پیشواز!

واقعا آب قند لازم شدم! این خبر از صدتا خبر بد بدتر بود! در عین حال که خوب بود مثه چی ضربان قلبمو برد بالا...رنگم پرید و گفتم:

ـ هان؟ الان؟ واسه چی؟

هانیه ـ میخوام بیام پیش تو! ازت مواظبت کنم اگه بابات پیدات کرد دوباره باهم فرار کنیم!

من ـ هانی چی میگی؟ من الان خودم به زور اینجام! تو خونه حبسم! تو بیای که ضایع بازی میشه! هانی نمیشه بیخیال شی؟

هانیه ـ نــــه خیر! ترسو! بیژور! اینطوری مهمون نوازی میکنی؟!

من ـ الهی من دور و برت بگردم...

هانیه ـ مگه مگسی؟

من ـ بی لیاقت ! خبرت بگو کجایی بیام عقبت!

هانیه ـ بی ادب!

خندیدم و هانیه گفت بیام دنبالش! از خوشحالی نمی دونستم زمینو گاز بگیرم یا سیبی که تو دستمه هرچند اولش یکم جا خوردم و ترسیدم ولی می بینم همچینم بد نیست! اینم از هانیه! ولی راستش یکم ترسناکه! ممکنه جفتمون گیر بیوفتیم! وایــی! چطوری به ارمین بگم؟ من خودم اینجا اضافی ام! حالا میخوام هانیه رو هم بیارم؟

اوووف! ولی ای وای! هانی که نمیدونه من با مازیار اومدم! حتما ذوق مرگ میشه! وااای خدایا این خوشیا رو از ما نگیر! هه!

قضیه زنگ زدن به آرمین رو به طور کل فراموش کردم و از اونجایی که خیلی هولم فوراً شماره مازیار رو گرفتم و تصمیم گرفتم مثه خودش خبر اومدن هانیه رو بهش بدم!


romangram.com | @romangram_com