#آرامش_غربت_پارت_146

ـ وقتی به زری گفتیم رفتی تهران دیوونه شد! باورشم نشد ، میدونی چیکار کرد؟!

قلبم تند تند می زد...ساکت موندم تا ادامه اشو بگه....

فریبا جون ـ زنگ زد به فرهاد!

دهنه تلفن رو با دستم پوشوندم تا صدای ناله ام بلند نشه! با یه صدای عاجزی که ازم بعید بود گفتم:

ـ شماره فرهادو دیگه از کجا گیر آورده؟! اصلا از کجا همو می شناسن؟

فریبا جون ـ بیتا از تو چه پنهون ، زری یکم حسوده...یکم که چه عرض کنم...

من ـ اینا چه ربطی به فرهاد و بابام داره!؟

فریبا جون ـ صبر کن دختر...

خواست دوباره حرف بزنه که صدای مازیار تو گوشی پیچید:

ـ زری و بابات باهم ازدواج کردن!

شوکه و متحیر جیغ کشیدم:

ـ چیــــــــی؟!




romangram.com | @romangram_com