#آرامش_غربت_پارت_138
مطمئن شدم زریه...قطع کردم و با نا امیدی و حسرت شنیدن صدای فریبا جون به تلفن خیره شدم...بیخیال شب بهشون زنگ می زنم...حتما گفتن بیتا رفته تهران...ولی کاش می گفتن رفته شیراز...هنوزم نمیدونم بابام اینا الان شیرازن یا اومدن بوشهر؟ فکر کنم زریِ نامرد بهشون گفته که من الان بوشهرم و اومدن بوشهر...کاش مازیار بهم زنگ بزنه بگه...ولی اون بی چاره چه میدونه که چی تو سرِ این زریه! هانیه هم که...پـــوف...امروز یکی از اون روزاییه که حسابی احساس تنهایی می کنم...رفتم سرِ کمدم و یکی از لباسایی که امروز چیده بودم توش رو انتخاب کردم...یه مانتوی مشکی با شال مشکی و شلوار طوسی...یکمم آرایش کردم و کیفمو برداشتم و خواستم برم بیرون که یادم افتاد باید به آرمین بگم که میخوام برم بیرون! ولی ولش کن بابا الان ساعت 6 هستش اونم تو شرکته! عمراً پا نمیشه بیاد... با خیال راحت رفتم بیرون....عینک آفتابیمم زدم رو چشمم که اگه کسی منو دید نشناستم...یا اگه شناخت زود محو شم! یه ژستی هم گرفته بودم که خدا داند!!!
خدارو شکر این فیض بوق مد شد ما این محو شدن یادمون بمونه، لامصب خوب مورد استفاده قرار میگیره!!! مخصوصا در مواقع حساس!!!
میخواستم واسه خونه یکم از این چیز تزئینیای خوشگل بخرم! یا حداقلش ببینم ، اگه خوشم بیاد با آرمین بریم بخریم...رفتم تو پاساژ ، خداروشکر امروز خلوت تر بود...رفتم تو یه مغازه ای که چیزای دکوری داشت...از اونجایی که عاشق شمع بودم ، کلِ ویترین شمعشو خالی کردم! کلی شمع کوچیک و بزرگ برداشتم به رنگای مختلف و البته رنگای گرم ، مثل قرمز، نارنجی ، صورتی تو این مایه ها! از همه رنگا یه دونه برداشتم هرچند اینقدر خوشگل بودن که میدونستم عمرا روشنشون نمی کنم! پولشون رو حساب کردم و اومدم بیرون...اینبار رفتم تا چندتا ملافه واسه تختام بخرم، رنگشون رو بازم رنگای گرم انتخاب کردم! از بس خونه آرمین یخ بود الان نیاز به گرما تو خونه اش خیلی موج می زد...ملافه ی خودم رو نارنجی ـ قرمز که رنگ مشکی هم کمی توش به کار رفته بود انتخاب کردم و واسه اون یکی اتاق که می شد اتاق مهمان ، صورتی و یاسی و بنفش رو انتخاب کردم... دیوارای خونه هم نیاز به کاغذدیواری داشتن! دوست نداشتم سفید باشن...البته در اون مورد باید از آرمین سوال می کردم...
با خریدام از مغازه زدم بیرون...خواستم برگردم خونه که یه مغازه لوازم التحریر توجه ام رو جلب کرد...یه دفتر خاطرات اونجا بودکه بچگونه نبود یه جورایی جالب میومد...هیجان انگیز بود برای منی که از دفترخاطرات استفاده می کردم! مخصوصا اینکه خودکارای مخصوصی هم کنارش بود که بهم چشمک می زد...داشتم کلِ مغازه رو دید می زدم که بازوم توسط کسی کشیده شد..با وحشت نگاهمو از ویترین گرفتم و به صاحب اون دستای قوی و قدرتمند خیره شدم..
یه جفت چشم عسلی و عصبانی بهم خیره شده بودن.....با صدایی که از حرص دو رگه شده بود منو کشید یه گوشه ای و گفت:
ـ من دیشب برای عمه ام وراجی می کردم؟
به من و من افتاده بودم که گفت:
ـ اگه یه کسی جز من میدیدت چیکار می کردی؟
من ـ فرار! کاری که الان میخوام بکنم!
فشار دستاش کم شد و لحنش ملایم تر!
آرمین ـ خیلی خلی بیتا! مگه نگفته بودم وقتی می خواستی بری خرید بهم زنگ بزن تا بیام کمکت؟! این همه وسایلو چطوری می خوای بیاری؟
همینطور که به صورتش زل زده بودم گفتم:
ـ مثه آدم!
romangram.com | @romangram_com