#آرامش_غربت_پارت_135

آرمین ـ ببین شماره امو میدم بهت...هروقت مشکلی برات پیش اومد زنگ بزن! باشه؟

من ـ باشه!

یه کارت از جیبش در آورد! کارت شرکتش بود که شماره شرکت رو توش نوشته بود! موبایلو ننوشته بود کصافط!

من ـ مرسی....

آرمین ـ خواهش می کنم! هروقت هم خواستی بری بیرون بهم زنگ بزن که بیام...واسه اینکه خوب نیست تنها تو خیابونای بوشهر بگردی!

سری تکون دادم و از هم خداحافظی کردیم و آرمین رفت...من موندم و یه خونه ی کاملا پسرونه! یه جورایی خشن بود! مثل خودِ آرمین! حالا باید با دستای ظریف و روحیه دخترونه ام دکوراسیون اینجا رو از نوع بسازم...!

نگاه خریدارانه ای به کل خونه انداختم و دستامو محکم بهم کوبیدم و گفتم:

ـ نقشه هایی دارم براتون! (ولی این روحیه ی مشتاقم زود فروکش کرد) ولی فعلا وقتِ استراحته!

ریز ریز خندیدم و رفتم تو اتاق...رو تخت آرمین ولو شدم! مالِ آرمین بود مسلما دیگه! یکم رو تختش وول خوردم که صدای جیر جیرش حسابی ترسوندم! فکر کردم الانه که تختش داغون شه! آرمین الان حدوداً باید 28، 29 سالش باشه! از نظرم مردا هرچی سنشون بالا تر بره جا افتاده تر و جذاب تر میشن! دوباره به عکسش خیره شدم...تختش دقیقا روبه روی اون پوستره بود! همینطوری به عکسش خیره مونده بودم تا بالاخره چشام گرم شد و یه خواب عسلی به رنگ چشماش دیدم!!!!

***

وقتی بلند شدم هوا تاریک شده بود....دستی به موهام کشیدم و رفتم تو آشپزخونه تا چایی دم کنم...با کسالت خمیازه ای کشیدم و تلوزیون رو روشن کردم...می خواستم یه فیلم ببینم...به به! بساط ماهواره هم که به پاست! زدم شبکه بوووق و صداشو زیاد کردم که از تو آشپزخونه بتونم بشنوم...برای شام می خواستم یکم نون پنیر بخورم ، چون اصلا حوصله آشپزی نداشتم...همیشه این موقع سالار از سرکار میومد و با مازیار میوفتادن به جون منِ بدبخت و سر به سرم می ذاشتن! سام هم میوفتاد پیش اونا و ازشون دفاع می کرد!

با یادآوری خاطرات این چندماهم لبخند قشنگی رو لبم نقش بست...هنوز هیچی نشده دلم یه ذره شد واسشون....

چایمو با خودم آوردم تو سالن و جلو تلویزیون نشستم...نون و پنیر و گردوهم گذاشتم تو یه سینی و آوردم! همینطور که تلویزیون می دیدم واسه خودم لقمه می گرفتم! یاد بچگیام تو مهد کودک افتادم! همه لقمه های آماده آماده داشتن، موقع صبحونه! آشپزمون براشون درست می کرد! ولی من اولین روزی که اومدم گفتم که خودم لقمه میگیرم واسه خودم!!!! از همون بچگی یاد گرفته بودم رو پای خودم وایسم...با همه بچه ها هم رفیق بودم...همیشه تنهایی میومدم خونه....خدا خودش هوامو داشت...نمیذاشت اتفاقی برام بیوفته! حالا می فهمم چرا بلایی سرم نیومده...همشو مدیون خدام...از همون بچگی یادمه بابام همیشه تو خماری بود! یه شب نبود که سرِ من داد نزنه...البته تنهای تنها هم نبودم! وقتی با هانیه دوست شدم مامانش تنها کسی بود که با جون و دل کمکم می کرد..ولی خب بابام زیاد خوش نداشت که ببینتش...فقط داد می زد و منم دم نمی زدم ، چون به کمکای مامان هانیه نیاز داشتم...


romangram.com | @romangram_com