#آرامش_غربت_پارت_126
چشمکی بهش زدم که خندید و دوباره مشغول کار شدیم...بعد از تموم شدنش ، دستامو شستم و رفتم تو سالن...آرمین با دیدنم اشاره کرد که سریع برم پیشش...منم با هیجان پرسیدم:
ـ پیدا کردی؟
آرمین ـ آره!
با هیجان جیغی کشیدم که فریبا جون یه چشم غره اساسی بهم رفت!
هول شدم و گفتم:
ـ اِ؟ مبارکتون باشه!
آرمین دوباره لبخند محوی رو لباش نشست که زود خوردش و گفت:
ـ خب اومدم که ببرمت!
من ـ واسه زندگی؟
اینبار نتونست جلوی خودشو بگیره و لبخند محوش عمیق تر شد و تبدیل به یه لبخند خوشگل شد!
آرمین ـ اینقدر از ماها خسته شدی؟
شرمزده گفتم:
ـ نه...
romangram.com | @romangram_com