#آرامش_غربت_پارت_124
سرمو انداختم پایین و گفتم:
ـ ولی سعی کنید پول خونه یه طوری باشه که بتونم بهتون پسش بدم!
سالار ـ بیخیال آبجی چقدر تو حساسی!
خندیدم و گفتم:
ـ سرم داره منفجر میشه بس که فکر کردم! (به آرمین نگاه کردم و گفتم) کی نقشه رو عملی میکنیم؟
آرمین ـ وقتی خونه خریدیم!
چشامو بستم و به فکر فرو رفتم...
یک ماه گذشت ، آرمین به طرز چشم گیری به من کمک می کرد و باهام خوب شده بود و همه جوره هوامو داشت! دیگه مثه سالار باهام کنار اومده بود! ولی هنوزم سرد سرد بود!! یا وقتی از سمانه صحبتی میشد یخ می زد! ولی هنوزم اون گرمایی رو که باید داشته باشه رو نتونستم احساس کنم... من قایمکی تو خونه آرمین کار می کردم و قایمکی هم میومدم خونمون...همه زندگیم شده بود پنهون کاری، وقتایی که زری رو می دیدم مثل ویبره موبایل تمام تن و بدنم می لرزید...آرمین هنوز نتونسته بود یه خونه درست حسابی پیدا کنه، هرچند اصرار داشت خونه نزدیک این خونهه باشه و همین کارمنو سخت تر می کرد...ولی مخالف نبودم...هرچی نزدیک تر باشم بهشون بهتره...
داشتم کمک فری جون سبزیا رو پاک می کردم که یهو سام اومد و یه بوس آبدار رو گونه ام کاشت!
دستام کثیف بود به خاطر همین خم شدم و منم گونه اشو بوسیدم و ذوق زده گفتم:
ـ خوشگلِ من تو از کجا پیدات شد؟!
خنده صدا داری کرد که تو دلم قربون صدقه اش رفتم و گفت:
ـ از در!
romangram.com | @romangram_com