#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_92


_بیاین داخل پسرم.

محمد با دست به طرف جلو ما را هدایت کرد.

جلوتر از همه راه افتادم و از پله های رو به رویم بالا رفتم.

کفش هایم را در آوردم و منتظر ایستادم.

سه تا در ، سمت راست ، چپ و رو به رویمان بود که مانده بودم باید در کدام اتاق برویم.

محمد پیش دستی کرد و به طرف در وسطی راه افتاد ، چندضربه به در زد و داخل رفت.

پشت سرش وارد اتاق شدیم ، پیرزنی کنار بخاری قدیمی ای نشسته بود که با دیدنمان از جایش بلند شد.

هر سه سلام کردیم و با تعارف محمد کنار هم روی زمین نشستیم.

_سلام خوش اومدین.

با نشستن اش دوباره کنار بخاری ، با لبخندی به ما خیره شد .

تلویزیون کوچکی در گوشه ای از خانه روی میز سیاه رنگی مشغول نمایش اخبار بود.

اتاقی که در آن بودیم نسبتا بزرگ بود و دور تا دورش پشتی چیده شده بود.

محمد بلند شد و به طرف دری که در کنار تلویزیون بود راه افتاد.

_خب بی بی اینم اون دوستم که معرفیش کرده بودم.

بی بی با اشاره ی ارسلان نگاه گذرایی به من انداخت و سرش را تکان داد .

حسابی مضطرب شده بودم از اینکه با غریبه ها آشنا بشم و درباره ی مشکلاتم صحبت کنم به شدت بدم می آمد.

_آوردمش تا خودتون هر صحبتی هست باهاش بکنید .

_باشه ، صبر کن پسرم محمد بیاد .

همان موقع محمد سینی به دست وارد شد و شروع به تعارف چایی کرد.


romangram.com | @romangram_com