#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_76


کلافه تلویزیون را خاموش کردم و کنترل را روی مبل کناری ام پرت کردم ، عقربه های ساعت بالای تلوزیون روی نه و نیم شب ایستاده بودند و خیال نداشتند به همین سادگی ها تکان بخوردند.

سرم را به پشتی مبل تکیه دادم و چشمانم را بستم ، واقعا جای خالی بچه ها حس می شد اما فکرم درگیر ارسلان است که حتی یک زنگ هم نزده است.

موبایلم را از روی میز جلوی ام برداشتم و بعد از باز کردن قفل امنیتی ، شماره ارسلان را گرفتم.

<مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد...>

تلفن را کنارم گذاشتم و از سر جایم بلند شدم ، رو به روی پنجره ایستادم و پرده را کنار زدم و به حیاط خیره شدم.

یعنی کجا رفته بود؟

با حس تکان خوردن چیزی در قسمت تاریک حیاط چشم هایم را ریز کردم و همه چیز را تحت نظر گرفتم اما چراغ ته حیاط خراب بود و محیط پشت در تاریکی غرق شده بود.

نور ضعیف زردی از گوشه ی حیاط شروع به حرکت کرد ، خیلی شبیه به کرم شبتاب بود.

حشره ی دیگری از قسمت دیگر حیاط شروع به حرکت کرد و به طرف حشره ی دیگر رفت.

سرم را با بی تفاوتی عقب کشیدم که با صحنه ی رو به روی ام سیخ سر جایم ایستادم.

دو حشره روی هوا کنار هم ایستادند ، نور دو حشره همانند دو جفت چشم زرد براق شده بود که مطمعنا چشم موجود خیرخواهی نخواهد بود.

با حس نزدیک تر شدن اش ، گامی به عقب برداشتم و آب دهانم را قورت دادم.

بدتر از همه چیز این بود که نمیدانستم کیف دعاهایم کجاست ؟ به طرف موبایلم برگشتم اما دیگر روی مبل نبود.

به طرف پنجره برگشتم ، حال در جایی بود که نور به بدنش میتابید ، همان روح غیر انسانی بود که آزارم میداد.

با دیدن چشمان به خون نشسته اش ته دلم فورا خالی شد.

تنها یک دعا در ذهنم نقش بسته بود که میتوانست نجاتم دهد اما طولانی بودنش دردسرساز میشد.

با گام دیگری که نزدیک تر شد ، شروع به خواندن دعا کردم و همانطور به طرف اتاق دویدم.

وارد اتاق شدم و دیوانه وار در حال خواندن متن دعا بودم ، چشمانم روی چاقوی ضامن دار سیاهی که روی تخت بود ، ثابت ماند.

چاقو را برداشتم و ضامنش را آزاد کردم ، به طرف در نشانه اش رفتم و منتظر هر واکنشی بودم .


romangram.com | @romangram_com