#آن_ها_در_تاریکی_حضور_دارند_پارت_115
دوباره گام های جوانی که کنارم بود از رو به رویم حرکت کرد در حالی که همان جن نفرت انگیز را روی زمین می کشید.
سرم را با اندک نیرویی که داشتم به پایین خم کردم ، رد مسیرش را با نگاه زدم...همان دایره ای که محمد کشیده بود.
دیگر قدرت باز نگه داشتن چشم هایم را هم نداشتم.
ضعفی که در رگ هایم جاری بود اختیار کنترل پلک هایم را به غنیمت برده بود.
صدای زجه های گوش خراشی در سرم پیچید ، دیگر از هرچه صدای ناله و زمزمه متنفر شده بودم.
شانه هایم در بین دست های شخصی اسیر شد و بلندم کرد.
سبکی بیش از حدی که در وجودم پیچیده بود ، حس معلق شدن در هوا را بهم داده بود و بعد از سقوطی از بلندی در تاریکی حل شدم.
***
آخر داستان خوش است اما...
سرنوشت ما داستان نیست...
_
شش ماه بعد
ارسلان کیک را رو به رویم گذاشت.
_تولدت مبارک.
لبخند عریضی مهمان لب هایم شد که شیرینی اش در جانم نشست.
_ممنونم بچه ها ، خیلی خوشحالم کردین.
نیما موزی از بین میوه های چیده شده در سبد حصیری روی میز برداشت و به مهران چشمکی زد.
_البته همه زحمتا رو مهران کشید.
مهران در حالی که خودش را نگه داشته بود تا از عصبانیت حرکتی نکند چشم غره ای به نیما رفت.
_فقط هیس شو.
romangram.com | @romangram_com