نوشته: قدیری.ص
سرمو گذاشتم روی میز... _جانم شیما؟ _میگم ...چیزه.رابطه ات ..با عرفان به کجا رسید؟ از فکراینکه شیماباز هم میخواد نصیحتم کنه،انگار کسی رو اعصابم یورتمه میرفت! حرصی سرمو از رو میز بلند کردم و گفتم:_چیه شیما؟نکنه فقط منتظر شنیدن خبر کات کردن منو عرفانی؟؟ آروم سرشو از رو میز بلند کرد و با انگشتای ظریفش بازی کرد و بعد کمی مکث گفت:_راستش آره! آال ..عرفان از تو نیست ..ازهیچکدوم ما نیست! خواستم مانع ادامه نصیحتاش بشم که گفت:_آالگل ...خواهری!فقط این بار به حرفم گوش کن.خواهش میکنم.فقط گوش و کن خوب بهش فکرکن. تو غد و یه دنده ای اگه..خدایی نکرده این پسره یه بالیی سرت بیاره میدونی چی میشه؟میشکنی آال ...میشکنی!مگه چندسالته؟!11سالت که بیشتر نیس...تو که نمیخوای تو این سن داغون بشی ؟!..اصال چرا هیچوقت نمیخوای یه قرار با ساره بذاری و حرفاشو گوش کنی؟
رمان های مشابه