#آلا_پارت_73

سردار - چشم حاجی.
بقیه هم خداحافظی کردن و سردار با حرص گفت: بالای تخت رو نگه دار نیفتی.... می تونی بشینی!؟
- آره... موهام...
سردار - این پنجره ی بی صاحاب چند متر پارچه میخواد بخرم... ملافه ها کو؟
- ملافه بزنی !؟؟
سردار - نه پس، فیلم ببینند از اتاق خوابمون؟
اتاق خوابمون! اسم جالبیه نه؟ برای همه یه مکانه ولی برای من اون ضمیر آخر چسبانش شبیه زنگ آخر مدرسه است که می خوره و آزاد می شیم و با خوشحالی میریم خونه، یه ملافه در آورد. من رو ول کرده داره ملافه به پنجره می زنه و هی غر میزد. خنده ام می گرفت.
کاراش برام جالبه! آخه چطوری غیرتی می شه سرِ کسی که دوستش نداره!؟
دراز کشیدم، همین طوری نگاش می کردم، کمرم ذُق ذُق می کرد و می سوخت، از دردش هی اشکم از گوشه ی چشمام می بارید، سردار غر می زد.
کیسه ی یخ کف دستم بود و سوزش دستم رو مینداخت ... نفهمیدم چی شد که خوابم برد...
صبح بیدار شدم اوووووه! صبح نه سحر! صدای نماز خوندن سردار می اومد. اتاق نا آشناست! به در و دیوارش نگاه کردم، نور کمی از بالای تراس به داخل می زد. لای در تراس باز بود. نسیم ملافه رو تکون می داد.
دیشب ! اتاق سردار... اومده همین اتاق خوابیده ؟ یا رفته توی هال !؟
من زنشم! به بغلم نگاه کردم یه بالشت دیگه هم هست! همین جا بوده! یه آن یه نور اومد توی دلم... میخواستم از خودم بپرسم چرا خوشحال شدی!؟ اما روم نشد حتی از خودم سوال بکنم! صدای سلام نمازش اومد،
تو دلم گفتم: فردا قضا می خونما... قضاشو !؟ نمازخون شدم مگه! اگه این زندگی، زندگی بشه می خونم! می خونم!
دلم زندگی می خواست خب! شبیه زندگی مردم!
صدای پاشو شنیدم. سریع چشمام رو بستم. واقعا میاد می خوابه؟ در تراس رو بست و زمزمه کرد:
- نوچ سرده!
زمزمه اش هم با نوچ نوچه !؟ دوباره گفت: پتو کجاست !؟ آلـ... نوچ دارم اونو صدا می زنم! اینا اینا.... اووووه دم میاد که با این!
دوباره در تراس رو باز کرد و اومد روی تخت... اومد! اومد! کنار من خوابیده! شبیه همه ی زن و شوهرای دنیا که کنار زنشون می خوابن!؟
یکی دو دقیقه گذشت و دوباره نجوا کرد : نوچ... خب یخ می زنه مرد حسابی! پتوی گرم اومد روم، الان زیر یه پتو هم هستیم! دلم می خواد همین الآن پاشم برای سلاله مسیج بزنم خبر بدم که چه قدر نزدیکمه!
صدای نفساش رو می شنوم... یادم افتاد که نگام می کرد! شوهرم بود... یادش می مونه!؟ کاش هر شب یه بهونه ای می شد من این جا می خوابیدم...
این قدر با خودم حرف زدم که خوابم برد دوباره! با یه حس خفگی بیدار شدم، انگار داشتن خفه ام می کردن با صدای... ییییییییییــه از خواب پریدم،
دیدم سردار با اون هیکل و قد و قواره منو قشنگ بقچه کرده زیر بغلش.... با خفگی گفتم: سردار... سردار....
جیغ زدم :
- سردااااار

@romangram_com