#آلا_پارت_62
-چه با صورت، چه بی صورت، چه با رویاهات، چه بی رویاهات این زندگی برای توئه. اسم تو توی شناسنامه ی سرداره. اسم تو میاد توی شناسنامه ی نوه ی من، این امپراطوری برای تو و بچه اته اینو یادت نره که من چه پوئَن هایی برای تو قائلم ولی برای اون زن پشیزی ارزش قائل نیستم، جای این که بگی برای من مهم نیست از جایگاهت دفاع کن.
یقه ی شوهرت رو بگیر «با دست اشاره کرد به همین عمل» بشونش سر زندگی ای که خودتون انتخابش کردید.
تو چشمای حاج آقا ملتمسانه نگاه می کردم. باز شبیه اون حامیه شده!
آروم گفتم : نمی تونم.
حاج آقا - می تونی! تو اراده ای داری که هیچ کس نداره، من پشت توام، می خوای تهدیدش کنم؟
-نه! نه! نمی خوام با تهدید عقب بکشه بعد یواشکی ادامه بده.
حاج آقا - آهان! اگر دیدی تا الان اقدام نکردم برای همین بوده، وقتی می شینه سر جاش یه زنش بشونتش. سردار آدم سختی نیست، ساده است، همه ی بچه های من ساده اند، نذاشتم گرگ بشن که پشتشون ناله و نفرین بیاد، فقط حلال و حروم این قدر تو گوششون خوندم که خطا نرن، سرشون تو کار خودشون باشه و محتاج کسی نشن، از رو سادگی هم اون زن هنوز تو زندگیشه.
-اون زن...«به دستم نگاه کردم، پر از انگشتر نبود... فقط حلقه ام تو دستم، مشت کردم و با غرور شکسته گفتم»:
-صورتی داره که من ندارم.
حاج آقا - مردا صورت رو زود یادشون می ره. اصلا مرد ها فراموش کارند وگرنه همه ی زن های زیبای دنیا خوشبخت بودن. چرا خ*ی*ا*ن*ت دیدن؟ چون مرده فراموش کرده که زنه زیباست. مسمومش کردن.
یکه خورده گفتم : چی!؟
حاج آقا - مسمومش کن! با محبت، با فن های زنونه ات، وابسته اش کن! بگیر تو دستت! دون بپاش! زن شو براش! زن...نه مقابلش بایست نه مثل الان ده قدم عقب ترش، شونه به شونه اش باش. بذار به زندگیش گرم بشه ،من شصتو سه سالمه آلا ... می دونی پام برسه خونه چی می گم؟
پرسش گر نگاش کردم و گفت :
-صدا می کنم "شهین خانوم " ؛ می دونی چرا ؟ چون مردا همیشه مادر می خوان یا مادر خودشون یا زنشون؛ همه ی مرد های دنیا این طوری نیستن . مردهای ایران این طورین ، مردای سنتی این طورین پسر من شبیه منه میگیری چی میگم ؟
«سری آروم تکون دادم و گفت»: با شوهرت جوونی کن،با اون خوش گذرونی کن ، ببین چیِ اون زن این پسر رو سمتش کشونده .
به حاج آقا نگاه کردم و گفتم :
-اگه اونی که اون داره رو من نداشته باشم چی ؟!
حاج آقا دست منو گرفت و دست دیگه اش هم روی دستم گذاشت و گفت :خیلی دست کم میگیری خودتو ، خیلی !!«بهم نگاهی مطمئن کرد و از جا بلند شد و رفت و منو با دنیایی فکر تنها گذاشت»
حرفاش توی سرم میگشت ، یه حس رضایت و خوشی اومد توی دلم اون طوری که حاجی می گفت تویی صاحب ادامه نسل نه اون زن ... اما یه چیزی هست که شاید من هیچ وقت صاحبش نشم ... دلم می خواد سردار مثل همه ی اون مردایی که قبلا دور و برم بودن و هر کاری می کردن تا توجه منو به خودشون جلب کنن ، همون طوری رفتار کنه ...
امروز قد تموم دادایی که تو عمرم شنیدم سرم داد زده ... توی خیابون شبیه نمایش زنده برای مردم بودیم ...
فکر نمی کردم زندگیم این طوری بشه .
به باغ بی سر و ته و مهمون هایی که از سر شناس تا فامیل سببی و نسبی رج به رج نشسته بودن یا می ر*ق*صیدن نگاه کردم . به پذیرایی و تشریفاتی که توی مجلس بود ... همه چی شبیه آرزوی یه دختر از دوره.اما اصلا شبیه رویا های من نیست ...
سردار اومد نشست کنارم ، نگاش کردم به دستش نگاه کردم ، ال سی دی گوشیش خرد شده بود ، نگاهمو از دستش گرفتم وبه صورتش نگاه کردم. به رو به رو نگاه میکرد،انگار منتظر بود یه حرفی بزنم که عقده هاش رو سر من خالی کنه...دستم رو روی دستش گرفتم ، همون دستی که گوشیه شکسته دستش بود...شاید حال اون از من هم بدتره ! هنوز یکی داره یه بند اعصابش رو با حرفاش ، با تهدید هاش به هم می ریزه.
نگاه به دستامون کرد؛
نگاه ازش گرفتم و به رو به رو نگاه کردم و گفتم : سردار می دونی سیمرغ می تونه دوباره خودش رو متولد کنه؟
@romangram_com