#آلا_پارت_49
سردار از جا بلند و با عصبانیت گفت:
_چه اهمیتی داره که اون لباس دنباله داره یا نداره ،یه جور دارید هفت صبح سرو کله میزنید انگار که این عروسی خیلی مهمه .
حس کردم چیزی از توی سینه ،طرف چپ آتیش گرفت،چشام تو کسری از ثانیه چنان پراز اشک شد که امان خالی شدن نمیداد دوباره پر می شد.
رفتم طرف سردار با حرص جفت کف دستامو به سینش زدم و هولش دادم و با حرص و صدای لرزون و جیغ گفتم :
_آره ...آره الکیه!چون عروس پانته آ نیست ،آلای زشته ،آلایی که تو زشتش کردی،تو اینطوریش کردی،این آرزوی سوخته ی منه ،این آرزوی منه ...
سردار با چشمای وحشت زده و شوکه نگام میکرد تمومه تورای روی لباسو با چنگ کندم. مرواریداش فریاد کش هر کدوم به یک سو می افتادن و همه شوکه و هاج و واج نگام می کرد.
باز مونده ی تزیینات روی لباسو به سینه ی سردار زدمو با صدای دورگه گفتم:
_ازت متنفرم،ازت متنفرم قاتل...تو منو کشتی ،حالا که با جسدم زندگی میکنی باز هم منو آتیش میزنی که دلت خنک بشه...
با چشایی که جای اشک ازشون آتیش می بارید با صدای خش دار گفتم :
_عروسی کنسله برو عشقتو بیار به همه صورت خوشگلشو نشون بده ...
پایین لباسو جمع کردم و کیفمو برداشتم و به طرف در رفتم...
توی آتلیه سلاله بودیم ،هفت صبح منو سردار و مجتبی وسلاله وشیرین ،قرار بود لباسو کاراشو تو همون آتلیه بپوشیم ،لباس ایراد داشت ،از همون جا مجتبی و سردار بعد رسوندن ما برن آرایشگاه و ماشین و...
تو آتلیه کسی جز ما نبود...همه چیو بهم زدم ...باز کینه هام ازم شعله گرفتن ،تحملم طاق شد...
توی خیابون که پا گذاشتم به جرأت میگم ،به صحت که همه به طرفم برگشتن ،یه عروس با یه روبند !!!یه عروس هفت ونیم صبح داره تو خیابون راه میره.
تازه اعجاب قضیه اینجا بود که من روبندم رو صورتم بود ولی شالی که روسرم بود از حرکت های تهاجمیم به سردار شل شده بود و موهام پریشون دورم ریخته بود ،نیمه مهرماه ،چشمای خیسمو خنک میکرد،هق هق می کردم ،کمرم تیر میکشید
داشتم تند راه می رفتم .،معلوم نبود کجا کمرم یهو ترمز دستی شو بکشه و بخورم زمین...صدای ماشین ها رو می شنیدم .یکی بلند گفت :دوربین مخفیه ...
یکی دیگه گفت :هفت و نیم صبح عروس فراری ؟!
خیابون دور سرم می چرخید ،دلم می خواست جیغ بزنم ،دلم می خواست خدا رو به روم ظاهر می شد و توبیخش میکرد.
ناخونامو از حرص جوری به کف دستم می فشردم که انگار داشت می رفت تو گوشتم...
من به خاطر بابای تو کوتاه اومدم ،من مگه دلقکم که با این ریخت و قیافه تو عروسی قاطی بیام؟!کله سحر داره با اون زنیکه چت می کنه،عقده هاشو سر منه از همه جا خورده خالی می کنه ...
ماشین ها بوق می زدن ،حرف می زدن،نگه داشته بودن، دنبالم راه افتاده بودن
اول صدای مجتبی اومد که گفت:برو آقا...آقا برو...برادر من برو...
برگشتم دیدم سردار داره میدوئه طرفم جیغ زدم.
_برو گمشو ...برو گمشو ...
سردار_آلا...
@romangram_com