#آلا_پارت_129
همون جا روی مبل نشستم ،همون جا بالای سرم ایستاده بودو نگام میکرد ،اشکامو پس میزدم اما باز صف می کشیدن و از چشمم می باریدن.کنارم نشست،چه سکوتی تو خونه رژه می رفت،چقدر هوامون سنگین بود،خیلی گذشت ،پای رفتن به اتاقمو نداشتم ،انگار سردار بدتر از من بود.
به ساعت که نگاه کردم سه نصف شب بود اومدم ازجا بلند بشم کمرم تیر کشید ،نفسمو بالا کشیدم ،بی اختیار مچشو گرفتم،یه آن به خودم نهیب زدم ولش کن خودت سعی کن بلند بشی ...از جاش بلند شد مقابلم اومد زیر جفت بغلامو گرفت ،از درد دستام می لرزید،زیر لب گفت:
_بغلت کنم؟
سر بلند کردم نگاش کردم ،نگام نمی کرد ،سرش به زیر بود گفتم :
-نه،کمکم کن دراز بکشم اتاق خودت دوره اتاق من همینجاست.
اومدم جواب بدم یکی از پاهام قدرت ایستادنو از دست داد ،سردار محکم نگهم داشت و گفت:
-دستتو بنداز دور گردنم بلندت میکنم.
-نه...نه...میام...بلندم کرد ،کمرم یه تیر کشید ،از درد جیغ زدم و گفت:
-زنگ بزنم دکتر؟ نفسم رفته بود نمی تونستم حرف بزنم.،دستمو رو قلبم گذاشتمو نالیدم باز :نوچ کردو برد تو اتاقش و رو تخت گذاشتم و گفت:زنگ بزنم؟
با دست اشاره کردم ،نه.
با حرص گفت:چهار ساعت رو مبل برای چی می شینی؟!از صبح اصلا استراحت نکردی ،می خوای فلج بشی؟
زدم زیر گریه نمی خوام فلج بشم زیر لب غر می زد هم به من هم به خودش،انگار حواسش نبود،جوارابامو درآورد و رفت لباس آورد اول به پرده نگاه کرد و صاف و صوفش کرد که درزی نداشته باشه ،هنوز مانتو تنم بود،دگمه های مانتو رو باز کرد ،بهش نگاه میکردم،انگار افکار پریشونش از سرش فریاد کش داشتن بیرون می زدن،صورتش گرفته و در هم بود،مانتومو به سختی از تنم در آورد.
بهم یه نیم نگاه کردو خواست بلوزمو دربیاره مچشو آروم گرفتم و گفتم :
خودم لباسمو عوض میکنم میدونی انقدر از هم فاصله داریم که حس محرم بودن نمی کردم!حس تعذب داشتم بدون اینکه نگام کنه لباسمو خواست دربیاره ،لباسمو نگه داشتم و گفتم:سردار!
با صدای گرفته و جدی بدون اینکه حتی یه نیم نگاه کوتاه بهم بندازه گفت:
-نمی تونی،من باید باشم.
-می تونم،آروم... نگام کرد و جدی و سر سخت برعکس همیشه :با اخم گفت:
-شوهرتم ؛یادت می ره ؟!یادت رفته؟شوهرتم...
مثلِ شکارچیم که منتظر شکاره تا تیر بزنه...
با صدای گرفته گفتم:کی شوهرم بودی؟نگاهشو از چشمام گرفت و لباسمو از تنم درآورد ،نگاه از چشماش بر نمی داشتم،نگاه از عضلات سینه اش دور نمی کردم که ببینم نفساش بلند میشه،ببینم دلش می لرزه؟
دستش به تنم خورد ،بی اختیار خودمو جمع کردم ،کمرم تیر کشید ،لبمو از درد گزیدم.
بهم نگاه کرد ،اینبار باز از قصد دستشو به تنم زد ،مور مور شد،پوستم اعلام کرد حالم چطوری شده ،باز نگام کرد از نگاهش می خواستم فرار کنم،حس معذبی شدیدی گرفته بودم،بیشتر از دفعه ی قبل ،اما نگاه سردار جسور شد خواستم بی حرف دستمو دراز کنم لباسمو بردارم،لباسمو عقب کشید و نگام کرد ،یکه خورده نگاش کردم و گفتم:سردار سردم شد.
بدون جواب بهم ،بلوزمو جلو آورد که تنم کنه ،دیگه بهم نگاه نکرداما من بهش نگاه می کردم ،قرمز شده بود ،ته دلم غنج رفت!! مسخره است !اما برای من واقعیت داشت!آروم و خودی گفتم:
_شلوارم خوبه،راحتم.
با اخم نگاهم کرد ،دکمه ی شلوارمو باز کرد مچشو آروم گرفتم به سدم توجهی نکرد به کارش ادامه داد .
@romangram_com